-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 12 مرداد 1399 20:17
اعتراف می کنم بالای یکماه هست که کلاس های ان لاین هرروزه ی بچه ها که قشنگ روزی پنج ساعت از وقتم رو می گیره و حتما باید این تایم رو کنارشون باشم تا از عهده کلاس و ساخت کاردستی هاشون بربیان، باعث شده فعلا رزومه فرستادن برای شرکتها رو تعطیل کنم تا ببینم در اینده با برگشتن به روال عادی زندگی هامون چه اتفاق های خوبی...
-
“خلایق هرچه لایق”
پنجشنبه 9 مرداد 1399 10:58
سه سال پیش شرکت قبلی خودش بهم زنگ زد و گفت بیا برامون کار کن با شرایطت کنار می یایم. رفتم و بعد پنج روز فهمیدم پیشنهاد حقوقی که داده بودم نسبت به حجم کار و وظایفم خیلی پایین بوده و گفتم یا حقوقم رو بالا ببرید یا تا هنوز کار به صورت جدی شروع نشده همکاریمون رو تموم کنیم و قبول نکرد و تموم کردیم. دقیقا همزمان با من یکی...
-
تولدانه
سهشنبه 31 تیر 1399 01:25
از انجایی که یه مادر ۲۴ ساعته است و مثل خیلی از مامان های این مدلی دلش ساعت هایی رو می خواد که فقط برای خودش باشه، فکر کردم شاید دلچسب ترین هدیه تولدش، داشتن چند ساعت آزاد و یه گشت وگذار کوچولو باشه. این شد که سه هفته مونده به تولدش با همسرش هماهنگ کردیم که بتونه روز موعود مرخصی بگیره و در کنار بچه ها باشه. از طرفی...
-
دلم پرواز میخواد
پنجشنبه 26 تیر 1399 01:23
احساس میکنم سالهاست که تو یه قفس طلایی گیر افتادم و امکان فرارم نیست. برای پرواز پرهام چیده شده. دلم خیلی چیزها می خواد که با شرایط فعلی که دارم امکان پذیر نیست و مثل همیشه این منم که دارم از خواستههام می گذرم. ناشکری نمیکنم اما واقعا دلم برای خود آزادم تنگ شده. منی که از ۱۶ سالگی تو دنیایی از مسیولیتهای ریز و...
-
مسابقه برد برد :))
پنجشنبه 19 تیر 1399 01:32
بعد از دوماه که سامانه دانشگاه ایراد داشت و نمی شد وارد پورتال شد امشب موفق شدم وارد وضعیت مالی ام بشم و ببینم برای سومین ترم متوالی ممتاز علمی شدم. ای کارفرمایی که دنبال کار می گردی من حروووووم شدم بیا وزودتر من رو پیدا کن تا هم تو به مراد دل برسی و هم من :)))
-
“خالکوب آشویتس”
یکشنبه 15 تیر 1399 00:04
کتاب” خالکوب آشویتس” بر اساس داستان واقعی نوشته شده است. در زمان جنگ جهانی دوم، لالی سوکولوف، یکی از هزاران زندانی اردوگاه آشویتس است که وظیفه خالکوبی شماره بر ساعد تازه واردان به اوسپرده می شود. گیتا یکی از صدها زندانی ایستاده در صف خالکوبی است. عشق در یک نگاه اتفاق می افتد و رنگی دیگر به این ماجرای هولناک می دهد....
-
من با داشتن شماها خوشبخت ترینم
دوشنبه 9 تیر 1399 02:00
تو اتاقم هستم و سخت درگیر هماهنگی کلاس های ان لاین بچه ها با مادرها که پسرک می یاد و می گه مامان نمی یای بیرون؟ نگاهی به ساعت می ندازم و می بینم ساعت از نه شب گذشته و وقت شام بچه هاست بلند می شم که برم اشپزخونه صدای همسر رومی شنوم می گه پفک خریدم تا می یام بگم بعد شام صدای دخترک می یاد که داد می زنه تولدت مبارک و...
-
دوست قشنگ من سلام
دوشنبه 9 تیر 1399 01:41
فکر کن یکسال پیش خیلی اتفاقی با وبلاگ دختری اشنا می شی که هرقدر نوشته هاش رومی خونی لذت می بری از نوشته هاش، انتقاداتش، دیدگاه سیاسیش و بلافاصله تو کانالش جوین می شی و هرروز بروزترین خبرها رو تو کانالش می بینی که خیلی سر بسته اشاره ای به اصل داستان کرده و کنجکاو می شی بری ته و توش رو در بیاری تا متوجه قضیه بشی....
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 4 تیر 1399 21:56
کتاب پی دی اف شده” حالا خودم حرف می زنم” ثریا اسفندیاری، همسر دوم محمدرضا شاه رو امروز خوندم. واقعا به خوندن کتابهای تاریخی علاقمند هستم و با سرعت بالایی تمومشون می کنم. باید بگردم یه کتاب تاریخی درست و درمان پیدا کنم و این چند وقت باهاش مشغول باشم.
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 1 تیر 1399 15:44
دیشب استاد راهنمام زنگ زد و پرپوزالم رو تایید کرد. گفت تا ده روز دیگه بهت خبر می دم که رو سایت بارگذاریش کنی. کلی خوشحال شدم. اما پرپوزال دوستم رد شد و قراره دوباره یکسری اصلاحات روش انجام بده. امیدوارم زودتر اون هم نواقص رو کامل کنه تا باهم پیش بریم. استاد راهنمامون با سرعت مورچه واقعا ما رو داره جلو می بره و...
-
جهت ثبت در تاریخ :)
یکشنبه 25 خرداد 1399 21:01
پسرک امروز برای اولین بار یک کتاب داستان ساده به زبان اصلی رو به تنهایی خوند. یعنی قبل از اینکه خوندن و نوشتن فارسی رو یاد بگیره، خوندن و نوشتن انگلیسی رو یاد گرفت و من در تمام لحظاتی که داشت اروم و شمرده واژه ها رو ادا می کرد اشک شوق تو چشمام جمع شده بود.
-
گزارش کار دوران غیبت صغری
چهارشنبه 21 خرداد 1399 12:23
پروپوزالم رو اواخر اردیبهشت برای استاد راهنمام ارسال کردم بعد کلی پیگیری و تماس که حدودا ده روز طول کشید گفت مواردی داره که باید اصلاح کنی و تا اخر خرداد برام بفرستی. کم و کسری ها رو اضافه کردم و موارد اصلاحی رو بازنگری کردم و دیروز براش ارسال کردم و گفت بعد بررسی خبرش رو می ده. امیدوارم اینبار اوکی باشه تا برای ثبتش...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 6 خرداد 1399 00:17
*دیروز بعد از سه ماه و دو روز، بچه هام مادربزرگ هاشون رو دیدن. دیدم دیگه نمی تونم این دوری رو تحمل کنم اما حسابی بهشون تاکید کردم نه به کسی بوس بدن نه دست و خدایی هردو خانواده هم خیلی خوب همکاری کردن تو نبوسیدن و لمس نکردن بچه ها. گفتم ایشالله ماهی یکبار بریم و ببینیمشون. با کمک عمه کوچیکه تونستیم تولدی سوپرایزانه...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 12 اردیبهشت 1399 16:05
همه اش فکر می کنم خیلی عقب هستم و این حس اصلا برام خوشایند نیست. همه اش می گم کاش اون موقع که بیست و سه چهار ساله بودم این چیزها رومی خوندم و یاد می گرفتم نه الان که چیزی به چهل سالگیم نمونده. کاش رشته ی کارشناسیم با تجربه کاریم از اول یکی می بود که مطمینا الان خیلی جلوتر می بودم یا اصلا کاش پارتی گنده ای داشتم و...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 3 اردیبهشت 1399 19:57
این روزهای اردیبهشتی مثل یه ماهی داره از دستامون سر می خوره و باید یکسال دیگه صبر کنیم برای دیدنش. گاه گاهی سهم مون از این هوای بهشتی یکی دوساعتی رفتن بالای پشت بوم هست و بس. دوچرخه سواری بچه ها و خاک بازیشون جزو شیرین ترین لحظاتشون روی پشت بوم حساب می شه و من چقدر خوشحالم که دوتا هستن و همبازی هم. درسته بزرگ کردنشون...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 27 فروردین 1399 22:53
بی حوصله ام و کلافه. نشد یکبار من به چیزی راحت و بی دردسر برسم. از انتظار بدم می یاد اما همیشه محکوم به انتظار کشیدن بودم.
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 7 فروردین 1399 22:48
بعد مدتها دوری از فیلم دیدن تو این تعطیلات نوروزی تقریبا هر شب یه فیلم می بینیم. فیلم “Little women “ ، Bomeshell و فیلم A star is born رو خیلی دوست داشتم. تا قبل از فیلم ا استار ایز برن، هیچ اهنگی از لیدی گاگا گوش نکرده بودم ولی این فیلم نظرم رو در مورد صداش تغییر داد و همون شبانه رفتم چندتا اهنگش را دانلود کردم و...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 2 فروردین 1399 17:33
دیروز سمانه حرف خوبی زد. گفت دلم می خواد تو اخرین سال از قرن یه کار خوب بکنم که سال بعد با افتخار به خودم بگم این کار بزرگ روکردم. بدجور تو مخ منم رفته و از دیروز دارم بهش فکر می کنم که چیکار کنم بهتره. شما هم یکم در موردش فکر کنید شاید واقعا تونستید تو سال ۹۹ یه کار خارق العاده برای خودتون و یا خانواده تون یا جامعه...
-
انچه گذشت و انچه خواهید دید :)
جمعه 1 فروردین 1399 03:43
سالی که گذشت روچطور گذروندم: صادقانه بخوام بگم بیشتر از پارسال کتاب خوندم و خیلی ها رو به کتاب خوندن تشویق کردم چون شدیدا معتقدم راه نجات ملت اگاهی هست و اگاهی. زیاد کتابخونه رفتم و درسم رو با جدیت دنبال کردم و درسهای تئوری رو تموم کردم و فقط موند پایان نامه که اونم خورد به داستان کرونا و همینجور در سکوت خبری بسر می...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 28 اسفند 1398 23:21
غروبی بدجور ازدست دخترک عصبانی شدم و خیلی بد دعواش کردم که البته حقش بود چون اینقدر دستشویش رو نگه می داره که بعدش نمی تونه کنترلش کنه و می زنه همه چیز رو منفجر می کنه، بیشتر از این ناراحت شدم که طبق معمول خودش نیومد بگه و من خیلی اتفاقی متوجه خیسی شلوارش شدم و خدا می دونه کجاها که ننشسته و کجاها که نرفته. اما اخرین...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 21 اسفند 1398 23:17
“نظام خدا سالاری مقام انسان را عبودیت محض و بندگی و فرمانبرداری بی چون و چرا از دستورات، احکام و فرمانهای «الله» می داند. کسی که از فرمان الله سرپیچی کند، حتی اگر فرشته باشد به ابلیس مبدل می شود و اگر هیکل بشری یافته باشد حتی اگر ابوالحکم هم باشد، عنوان ابوجهل دریافت می کند.”
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 20 اسفند 1398 17:54
امروز بعد مدتها خونه نشینی رفتیم و مدرسه ی گل پسر رو اوکی قطعی کردیم و پروسه ثبت نام رو انجام دادیم. درسته که به ما دوره ولی بنظرم با توجه به شرایط و اولویت بندی هامون، مناسبترین مدرسه ی ممکن برامون هست. دیگه اینکه یه دوره بلند مدت تو پکت ثبت نام کردم که اواخر فروردین شروع می شه و خیلی ذوقش رو دارم. همچنان امیدوارم که...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 15 اسفند 1398 23:02
دانی که چرا دار مکافات شدیم؟ ناکرده گنه، چنین مجازات شدیم؟ کشتیم خرد، دار زدیم دانش را در بند و اسیر صد خرافات شدیم “ مولانا ”
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 14 اسفند 1398 03:05
چقدر امشب تو تنهایی و خلوت شبانه ام اشک ریختم و سبک شدم و چه خوب که لازم نبود هی الکی برم دستشویی وصورتم رو بشورم و دماغ قرمزم رو با مشغول کردن خودم تو اشپزخونه پنهان کنم. انگار باید امشب من به سایه بابت عکس استوریش پی ام می دادم و اونم حرف دلش باز می شد و تجربیات سخت این دوسالش رو که عمرا اگر فکر می کردم تو این...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 10 اسفند 1398 13:48
امروز بعد از چند روز استرس و بی خوابی از شدت هیجان، اولین مصاحبه کاری رو رفتم. واقعا هیچ نظری ندارم که ایا بهم زنگ می زنن یا نه. فقط سپردم به خودش، من نهایت سعی و تلاشم رو کردم که اون کار رو بدست بیارم حالا ممکنه افراد دیگه ای بوده باشن که رزومه کاری و شخصیتی قوی تری از من داشتن و کار رو بگیرن. باید بشینم رو یادگیری...
-
از دلسردی این روزها هرچی بگم کم گفتم ....
دوشنبه 5 اسفند 1398 13:31
خیلی وقته دست و دلم نه به نوشتن می ره نه به حرف زدن. از طرفی هم دوست ندارم وبلاگم خاک بخوره ولی چه کنم که دل و دماغی نیست برای شرح انچه که بر ما تو این روزها می گذره. اینقدر هرروزمون با یه خبر بد شروع می شه و تو شرایط فاجعه داریم زندگی می کنیم که بدنم سر شده و در کمال بی تفاوتی اخبار رو دنبال می کنم. خدا رو چه دیدی...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 25 بهمن 1398 12:20
کتاب “دختر کشیش” “جورج اورول” رو شروع کردم. نسبت به کتاب “قلعه حیوانات” و “ ۱۹۸۴”، تا اینجای داستان اصلا سیاسی نبود و راستش حرف چندانی برای گفتن نداشت، البته منتظرم کتاب رو تمام کنم بعد قضاوتش کنم. دیروز رفتیم و مدرسه ی منتخب پسرک رو از نزدیک دیدیم. حیاط کوچک و کلاس های تو در تو. چقدر با مدارس زمان ما متفاوت بود. ما...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 19 بهمن 1398 22:58
همه اش فکر می کنم تا این سه هفته آتی بیاد و من نتیجه ی کار رو ببینم روزی صدبار می میرم و زنده می شم. بدحور اعصاب و روانم بهم ریخته است و دل و دماغ هیچ کاری روندارم. من کلا با آدم های جنس خراب و بدذات خیلی مشکل دارم و الان چندماهه هر روز از طرف دوتا از افریده های بدجنس پروردگار خانواده ام مورد نوازش قرار گرفته و همه...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 5 بهمن 1398 19:47
حرفی برای گفتن نیست. به همین سادگی!
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 21 دی 1398 14:54
دوست داشتم همین یکبار رو من دروغ می گفتم و حکومت راست، با ذره ذره ی وجودم دوست داشتم همه ی دنیا اشتباه کرده باشن و اصلا از روی غرض ورزی حرف زده باشن و حرف اینا درست باشه اما ........ خدایا به چی این مملکت دلمون خوش باشه؟ به چی!!!!! تو فقط یه نمونه نام ببر!!!!!!! خدایاااااااااااااا؟ بمیرم برای تک تکتون که ایتقدر...