دردهای من

جامه نیستند 

تا ز تن در آورم

"چامه و چکامه" نیستند 

تا به رشته سخن در آورم

نعره نیستند

تا ز "نای جان"برآورم

دردهای من نگفتنی 

دردهای من نهفتنی است.

...

انحنای روح من

شانه های خسته غرور نن

تکیه گاه بی پناهی دلم شکسته است

کتف گریه های بی بهانه ام

بازوان حس شاعرانه ام

زخم خورده است

دردهای پوستی کجا؟

درد دوستی کجا؟

...

بعد مدتها امروز عجیب دلم شعر خواست. تازه فهمیدم هروقت دلم خیلی غمگین باشه دلش شعر می خواد ... 

دیروز صبح وقت مصاحبه ی زبان داشتم برای پسرک، اما از انجایی که بسیار به من و پدرش وابسته است و هنوز چهارماه تا سه سالگی اش مانده، گفتن شرایطتش را ندارد و هنوز زود است برایش. خیلی دوست داشتم به جای مهد کلاس زبان برود و در کنار بچه ها در عین کسب مهارتهای اجتماعی، وقتش به بطالت نگذرد و برای آینده اش توشه ای داشته باشد، اما خب نشد و احتمالا برای یکی دوماهی مهد ثبت نامش کنیم، بلکه کمی از این وابستگی رو به افزایش این روزهایش کاسته شود. 

بلاخره بعد از سه سال دوری از سینما با دیدن فیلم "فروشنده" اصغر فرهادی، این طلسم با زیباترین فیلم ممکن، شکسته شد. 

بغض دارم. یه بغض گنده ی لعنتی . کاش می شد برای چند روز هم شده از وظیفه ی مادری و همسری مرخصی گرفت و زد به دل کوه و کمن ....

90

دو روز از روزی که رفته ایم خانه اشان می گذرد و من مدام تداعی می کنم موقعیت خانم میزبان را که چهارماه باردار است و همسرش، مادر و مادر خانمش را چهارماه است اورده است منزلشان برای رتق و فتق امور و خودش هم عین این چهارماه را نشسته است کنار همسرش و کارش را تا جای امکان از منزل مدیریت می کند. نمی دانم، برای منی که همیشه خودم کارهایم را کرده ام اینقدر این موضوع سنگین و غیرقابل هضم می آید یا واقعا صحنه ای که دیده ام از شگفتی های خلقت این موجود دوپاست! 

89

بنظر من یکی از بزرگترین معایب پدر و مادر شدن، این عذاب وجدان لعنتی است که همه جا و همه وقت گریبان والدین را می گیرد. نزدیک به دوماه است که دل به دل پسرکم نداده ام و در چند روز اخیر فقط جواب پرسش های تکراری اش را با داد و فریاد داده ام. این روزها کارم شده است روزی چندبار عذرخواهی از او بخاطر دادهای بنفشی که بی گناه سرش کشیده ام. دلبرکم عادت به خواب بعدازظهر ندارد، امروز درهیاهوی جابجایی مان به جایی که قلبا دوست ندارم، وقتی گفت خسته ام خوابم می اید گفتم برو روی تختت بخواب و درصدی ایمان نداشتم بعد از گذشت ده دقیقه وقتی وارد اتاقش می شوم اورا کف زمین کتاب بدست در خواب ناز ببینم. این روزها در دلم بلوایی است عزیز مادر، ببخش که با بی حوصلگی هایم تورا هم بی حوصله کردم. ببخش که این روزها تو را تا این حد تنها گذاشته ام و مدام چپ می روی راست می روی یاداوری می کنم که ارام باش سروصدا نکن که خواهرکت بیدار نشود.

آخ از دل من که در این بل وشو بازار مدام ابریست و با بهانه و بی بهانه می بارد و حوصله ی هیچ کس را در این کره ی خاکی ندارد. 

آخ که کاش می شد مادر بهتری بودم برایتان و فقط بذر محبت در دل های کوچکتان می کاشتم اما چه کنم چه کنم که یارای مهربانی کردن در حقتان ، انطور که باید را ندارم. در طول روز، روزی چندین بار با خودم می گویم تو باید مادر قوی باشی و نگذاری مشکلات و حسرت های دلت سایه ای تاریک شوند برروی سرجگرگوشه هایت، اما چه کنم وقت عمل کم می آورم و ناخواسته می رنجانمتان .... 

پ.ن: دلبرکم در پایان چهارماهگی اش، 61.5 سانتی متر قداش بود و 6.080 گرم وزن اش. واکسن چهارماهگی اش بیشتر از دوماهگی حتی اذیتش کرد و الان یک هفته ای هست که درست غذا نمی خورد. در این یک هفته به واسطه ی دردی که از حرکت پای چپ اش عایدش می شد پای چپ اش رو تکان نمی داد و تازه تازه امروز نشانه هایی از حرکت پای چپ اش دیدم. 

88

از لحاظ بار عاطفی مهمونی خوبی نبود. کلی بهم انرژی منفی و حس سرخوردگی دست داد ....اخ که متنفرم از این مهمونی ها که جای خالیش رو از اول تا اخر تو چشمم می کنه. کاش منم نرمال بزرگ شده بودم و نرمال ازدواج کرده بودم تا این همه حسرت تو دلم نمی موند. 

87

بلاخره بعد از دو ماه بلاتکلیفی امروز غروب مقرر جدیدمان برای حداقل یکسال آتی مشخص شد.