برایم خیلی جالب است! دوتا بچه از یه پدر و مادر در یک محیزط یکسان اما با دوتا روحیه ی کاملا متفاوت! پسرک به شدت چه از لحاظ ظاهری، چه خصوصیات اخلاقی اش شبیه به من است و دخترک، چه از لحاظ ظاهری چه اخلاقی شبیه پدرش. هرقدر پسرک محتاط و محافظه کار بود و هست، دخترک جسور است و بی محابا. دنیای بزرگ در عین حال شیرینی است، عرصه ی ژنتیک و وراثت. 

امروز برای اولین بار برای شاید پنج ثانیه بدون کمکی از جانب ما برروی دوپایش ایستاد و غرق در غرور و لذت شد و چه خوب که از اولین گام های او همچون پسرک فیلمی کوتاه داریم بعنوان یادگار برای روزهای بزرگسالی اشان ... 

پ.ن: 74 سانتی متر قد و 8700 گرم وزن در پایان تقریبا دوازده ماهگی دلبر. 

94 سانتی متر قد و 13 کیلوگرم وزن در پایان 39 ماهگی نفس. 

یه جورایی مجبور شدم قید ارشد رو بزنم و این برای منی که خیلی بهش دل بسته بودم، بسیار ناراحت کننده است. هرقدر فکر می کنم نمی شه با دوری راه حتی برای یک ترم کنار امد. خیلی دوست داشتم این دوسالی که مجبورم خونه باشم، لااقل فوقم رو بگیرم و با دست پرتر اقدام کنم برای سرکار رفتن. هربار که بهش فکر می کنم اشک تو چشمهام جمع می شه ... یعنی می شه راهی پیدا کرد؟! یعنی می شه این ترم رو مرخصی تحصیلی بگیرم و ترم بعدی رو انتقالی بدن بهم برای تهران؟ !!!

من تو این سفر دو روزه با شمال با دوستمون، فهمیدم چقدر بی نظمی بهم فشار می یاره و در یک کلام داغونم می کنه. اینکه بخوام پنج شش صبح تازه بخوام تا دوازده یک بعدازظهر از اونور دوباره غروب هوا که تاریک می شه یکی دوساعتی بخوابم و دوباره شب زنده داری تا سحر روانیم می کنه! خیلی خوشحالم که بچه هام ساعت خواب منظمی دارن. درسته سخته که از ساعت نه خاموشی بزنیم تا نهایت ده بخوابن و بعد اون تازه اروم بی صدا بیدار بشیم و سریال های مورد علاقه مون رو با صدای خیلی کم دنبال کنیم، اما تمام این سختی ها به نظمی که گرفتن دنیا دنیا می ارزه. درسته پسرکم خوش غذا نیست و خیلی تو این مورد اذیت می شیم اما باز اینکه هرسه وعده غذایی مون رو نظم خیلی خوبه تا اینکه نه صبحانه مون معلوم باشه نه ناهار نه شام. خانواده ی خیلی خوب و دوست داشتنی هستن این دوستامون اما تحمل این بی نظمی برام بسیار بسیار سخته و فکر نکنم حالا حالاها بازم باهاشون همسفر بشم. 

چقدر مرگ و میر تو سن پایین زیاد شده. چقدر دلم براشون تنگ می شه اگر روزی نباشم و نبینمشون. چقدر فکر کردن به این موضوع غم انگیزه برام ...

دو تا مسافرت به شمال اونم تو اولین ماه از سال جدید اونم هردو کاملا یکدفعه ای و بدون برنامه ریزی قبلی، برام نشونه ی خوبیه! احساس می کنم قراره سال من باشه امسال!

تو اینستا و پروفایل ها پر شده از عکس های تکی یا دوتایشون با پدرهاشون. اما من هشت سال که هیچ عکس جدیدی ازش ندارم. اصلا خبر ندارم چیکار می کنه چی می خوره چی می پوشه، کی ها از خواب بیدار می شه و چه ساعت بخواب می ره. حال دلش خوب هست، نیست. کمردردهاش بهتر شدن؟ چشنهاش اروم شدن؟ اصلا شده دلش برام تنگ بشه برای تک دخترش، حالا من نه، نوه هاش چی؟ شده به پسرک فکر کنه؟ شده فکر کنه دخترک چه شکلیه؟ اصلا می دونه دومین فرزندم هم بدنیا اومده. و من الان مامان دوتا جوجه ام؟ ..... تکلیف من معلوم نیست، شرایطم یه چیز تو مایه های برزخ. نه می تونم اینوری فکر کنم نه می تونم اونوری، بلاتکلیف واژه ی خوبیه برای وصف حالم ...

سال 95

سال نود و پنج رو واقعا دوست داشتم. تو این سال قشنگ خدا بهم یه دختر سالم داد که الان می تونم بگم تو شیطونی پیشتازه. خودم، خانواده ام، خوانواده هامون صحیح و سلامت بودن. دو سه نفری مزدوج شدن و با عشق زندگی دونفره شون رو شروع کردن. دانشگاه قبول شدم که یکی از بزرگترین رویاهای زندگیم بوده و هست اما کماکان به خاطر مسافت طولانی دانشگاه و حضور دوتا جوجه که نیازمند رسیدگی های مامانشون هست، این ارزوی بزرگم محقق نشده اما همین قبول شدن هم برام حکم وصف العشق نصف العیش بود که هربار با یاداوریش یه کله قند بزرگ تو دلم اب می شه. تو این سال به مراتب کار نکردن کمتر اذیتم کرد اما خب هنوزم از اعماق وجود دوست دارم موعدش که رسید برم سرکار. از لحاظ مالی شکر خدا به موقعیت بهتری رسیدیم و تونستیم برای خرید خونه بیشتر پس انداز کنیم که البته هنوز تا رسیدن به اون مقدار دلخواه و منزل ایده المون کلی راه هست. امیدوارم سال 96 برای تک تکمون سال فوق العاده خوبی باشه. از یکی دوروز مونده به اغاز امسال گفتم که امسال سال من هستش. سال "خروس" یعنی سال من و با همین تعبیر خوش بعد از لحظه ی تحویل سال و جواب دادن تلفنم بعد از هشت سال، یقین پیدا کردم که امسال سال من هستش. حتی در ادامه این حس، مسافرت دو روزه مون به شمال که کاملا بدون برنامه ریزی قبلی و کاملا یکدفعه ای محقق شد و به یکی از خواسته هام در همین شروع سال رسیدم. 

نزدیک به یک ماه است که در حرکتی انتحاری توانستیم پسرکم را با خوابیدن با خواهرکش  مجاب کنیم و به یکباره  دو قدم بزرگ را باهم برداشتیم که برایمان بسیار خوش ایند اما در عین حال کمی دردناک بود. چند شب اول گویی بخشی از وجودم را در اتاق بغلی مان جا گذاشته ام و هربار از خواب می پریدم سریع می رفتم سراغشان. این پروسه ی جدا کردن اتاق هایمان خیلی خیلی برایم سخت جلوه می کرد که شکر خدا خیلی بهتر از انچه فکرش را می کردم عملی شد. 

پ.ن: دخترکم در پایان ده ماهگیش 72.5 سانت قد داشت و 8550 وزن!