این چند روز زیاد می خونم در مورد تجاوز و تعرض به بچه ها در کودکی و به فنا رفتن نوجوانی و جوانیشون چقدر با خواندن نوشته های اونایی که مورد تعرض قرار گرفتن خدا رو شکر کردم که بابا سختگیر بود و هیچ وقت نگذاشت ما شب جایی بمونیم. چقدر این بچه های دیروز شاکی بودن از پدر و مادرهاشون که حواسشون بهشون نبوده و اونها رو ناتوان رها کردن بین یه عده ادم مریضی که درد اینجاست که بیشترشون محارم بودن. از دیروز مدام دارم با پسرک یاداوری می کنم که تو مهد هرکی به بخش های خصوصیت دست زد زودی داد بزن و بدون اون ادم خیلی ادم بدیه و تو باید ازش دوری کنی و به من بگی. می گه مامان شما که نیستی اما به تیچر می گم. 

متنفرم از این روزای تکراری حال بهم زن. متنفرم از این زندگی تکراری خسته کننده. متنفرم از حس زندانی بودن که چهارسال دارم!!! کلا از نفس کشیدن و زنده بودن خودمم متنفرم!!!! از این فدایی بودن مکرر حالم دیگه بهم می خوره!!! انگار نه انگار که منم از زندگی سهم دارم!!!!!

با چند روز تاخیر واکسن هجده ماهگی دخترک رو زدیم و رفت تا شش سالگی. خیلی پاش درد می کنه و هربار با تکون دادنش یه آی جانسوزی تحویلمون می ده که جیگرمون می سوزه براش. اعتراف می کنم اقای پدر خیلی زحمت دخترک رو از بدو تولد طبق قولی که تو دوران بارداری بهم داد می کشه و شاید این همه بابایی بودنش بی دلیل نباشه. امشب با پسرک طبق دستور مهدشون لباس هالووین گرفتیم و دوتایی یه پامکین خوشگل هم درست کردیم که فردا با خودش ببره. تجربه ی جالبی بود و کلی به هردومون خوش گذشت. 

کاش فقط می تونستم پروژه ام رو با سرعت بیشتری پیش ببرم. گاهی سرعتم در حد و اندازه ی قدم های مورچه می شه. 

می دانی از همان روزی که پسرک با خنده و شادی گفت بزرگ شوم مثل پدر می روم سرکار و خواهرک هم مثل شما خانه می ماند و آشپزی می کند حالم خراب است. از اینکه پسرک در ذهن کودکانه اش مادر را، یا بهتر بگویم جنس مونث را، فقط در پخت و پز و جمع و جور و شستن و اتو کردن لباس خلاصه می کند حال دلم عجیب خراب است. 

چرا فکر می کنم دنیا به آخر رسیده و تا دو سال آینده که دخترک هم از آب و گل درآمده، دیگر کسی به من کار خوب پیشنهاد نمی کند، نمی دانم.