چند روزی بود که به پسرک می گفتم به زودی قراره با خانم ایکس از مهد بیاید خانه اما درست امروز که باید تاکید می کردم امروز همان روز موعود است، فراموش کردم و مردم و زنده شدم تا ساعت 2 شد و پسرک امد خانه. خدا را شکر با این تغییر شرایط هم خوب کنار امد فقط می ماند نبودن چند ساعته ام در خانه!

داریم مینی سریال رمان معروف " غرور و تعصب"، " جین استن" رو می بینیم و دلم غنج می ره برای دلدادگی های "مستر دارسی"  و "لیزی" ... با هر مکالمه ی رودروشون باهم، ضربان قلبم می ره بالا ... با تمام وجودم خوشحالم که تو زندگیم این لحظات عاشقانه و دوست داشتن هاش رو تجربه کردم و الان با دیدن فیلم و سریال های رومانتیک، حسرتی تو دلم نیست. 

مامان خیلی مریضه. اونقدر مریض که دلم نیامد دخترک رو بگذارم پیشش و برم مهد دنبال پسرک. دو روز پیشم بود و عین این دو روز رو فقط خوابید. قلبم چروک می شه وقتی به جای خالیش تو اتاق کتابخانه نگاه می اندازم. قرار بود بیشتر از اینا پیشم بمونه اما درد مفاصل و بی حالیش اجازه نداد و زودی رفت ... این دفعه عجیب دلم مونده باهاش، دلم می خواست تا چند روز دیگه می موند.

سر و صداهای نیمه شبانه ی همسایه ی بالای مون کم بود، سر و صدای طبقه ی زیرین مون هم شده قوز بالا قوز. فکر کنم همین دوتا خانواده به تنهایی قصد کردن هرجورررر شده ما خونه بخریم و بریم از این ساختمون که یه روزی ارزوی خریدش رو داشتیم اما الان کادو هم بهمون بدن، می گیریم ازشون ولی می فروشیمش و با پولش جای دیگه خونه می خریم :D

شده حسرت سی و اندی ساله که تو ازم تعریفی کنی. گاهی فکر می کنم اگر زبون قربون صدقه داشتی من الان کجای این دنیا ایستاده بودم و شک ندارم خیلی خیلی موفقتر از اینی بودم که امروز هستم. بحث ناشکری نیست و الانم با توجه به شرایطی که داشتم راضیم از خودم، بحث، بحث اون حسرت است که هنوز تو دلم و ارزوش رو دارم روزی برسه و ازت بشنوم که بگی باعث افتخارت بودم ... کاش شما باباها می دونستید چقدر با گفتن جمله های محبت امیزتون می تونید تو بهترتر شدن سرنوشت دخترکانتون و بالا رفتن اعتماد بنفسشون نقش داشته باشید. هنوزم با دیدن ناز و نوازش های پدرانه اشک تو چشمهام نقش می بنده. بگذار رو حساب دلتنگی و ندیدن روی ماهت... 

یه دستم به سرخ کردن سبزی قرمه است یه دستم به گذاشتن نهار پسرک و یه دستم به شستن ظرفها که دخترک مدام می یاد آشپزخانه و آویزان پاهایم می شود و درخواست اغوش دارد چندین بار بغلش می کنم و دوباره زمین می گذارم که به کارهایم برسم که وقت تنگ است  اما مگر دخترک راضی می شود، با عصبانیت سرش داد می زنم، هاج واج نگاهم می کند و هیچی نمی گوید و من مشغول کارهایم می شوم یه آن به خودم می یایم و می بینم پنج دقیقه هست که نه دخترک رو می بینم نه صدایش رو می شنوم دنبالش می گردم و کوچولوی مو فرفریم را در حالی که کنار مبل دراز کشیده می یابم که ارام ارام با خوردن یقه ی لباسش  مشغول است. با شرمساری تمام محکم به اغوش می فشارمش و روی ماهش را می بوسم. از ان لحظه تا به حال این جمله درسرم دوران دارد "وای به روزی که کودکت تو را مامن ارامش خود نداند و آن را جایی دیگر بجوید".

تمام سلول سلول بدنم درد می کنه. از بس این یک هفته دویدم و دویدم و دویدم. حتی کارهای خونه رو هم رو دور تند دارم انجام می دم و به نسب سابق خیلی کمتر گوشی دست می گیرم و این تلگرام لعنتی رو بالا پایین می کنم. جدیدا خیلی بدم می یاد از گوشی به دست گرفتن و از صمیم قلب امیدوارم هرروز بیشتر از روز قلب وابستگیم به این صفحه نمایش مستطیلی کم بشه! مهربون همسر می گه جایی خونده اگر 20 روز عادتی که داری رو انجام ندی، از سرت می افته و به قولی پاک می شی :)) من امیدم اینه با سرکار رفتن فاصله ام رو با گوشی بیشترتر حفظ کنم تا ببینم از حرف تا عمل چه پیش اید. 

این چند روز حسابی افتادم به تمیزکاری خونه انگاری شب عید باشه خودم که خیلی خوشحالم از بوی تمیزی که کم کم از کل خونه به مشاممون می رسه. 

امروز رفتم موسسه زبان و اسم گل پسر رو برای بهار اینده رزرو کردم. تصمیم دارم این شش هفت ماه رو بفرستم همون مهد کودک قبلی تا وقت کلاس زبانش بشه. سرویس مهد گل پسر رو هم اوکی کردم و قراره بعدازظهرها برسونتش خونه. 

من هرچی سرم شلوغتر باشه بهتر مدیریت می کنم امور رو و چقدر خوشحالم از این شلوغی. 

واااااای که چقد خوشحالم. بعد از گذشت چهارسال خونه نشینی مجددا شاغل شدم و الان رسما رو ابرام خصوصا اینکه این کار جدید برام یه تجربه ی جدید هست که امیدوارم تو این زمینه هم با عشق و علاقه پیش برم و از عهده ی مسئولیت هام به بهترین نحو ممکن بربیام. خدیا شکرت! 

ممنون از مهربون همسر که این روزها پشتم بود و مشوق ام برای کارکردن. خدا کنه همه چی اونجوری که برنامه ریزی کردیم پیش بره که بچه ها کوچکترین لطمه ای از نبود هشت ساعته ام تو خونه نخورن. واااااای که چقده من حالم خوبه! 

کاش می تونستی جواب بدی.

می پرسیدم خوبی؟

می گفتی خوبم 

و من راحت و اسوده می خوابیدم

نمی دونم می شه یا نه، می تونن با شرایط من کنار بیان یا من با شرایط اونا، اما همین خواستن های متوالیشون تو این چهارسال گذشته و اصرارشون به برگشتنم خیلی شیرینه و کلی روحیه ام رو می بره بالا. یه جورایی الان هم سطح ابرها هستم تو این مورد خاص. 

مامان چند روزه بخاطر عفونت معده و قند بالاش بیمارستان بستریه! بمیرم براش که امشب همراه نداره و همه اش دلم پیششه. کاشکی زودتر خوب شه و مرخص بشه. دیدن روی ماهش تو لباس بیمارستان خیلی سخته. 

اخ که راست گفتن پدر و مادر حاضرن بدترین دردهای دنیا رو تحمل کنن اما نبینن خاری بره تو پای پاره ی تنشون. اخ که مردیم و زنده شدیم تا پسرک رو ببرن عمل و بعدش بیارن تو بخش. اون سه ساعت دوری و بی خبری اندازه ی سه سال گذشت! شکر خدا عمل موفقیت امیز بودو پسرک فراتر از انتظارمون ظاهر شد و خوب تحمل کرد درد بعد از جراحات رو. بمیرم براش که هیچ تصور و ذهنیتی از عملی که قرار بود روش انجام بدن نداشت و بعد عمل فقط سکوت کرد و در برابر قربون صدقه هام لام تا کام حرف نزد. انگاری حس کرده بود بهش خیانت شده اونم خیانت از طرف قابل اعتمادترین ادمای زندگیش.  

مدت ها بود از یاد بذده بودم که بعد از یه اتفاق ناراحت کننده ای که کاری هم از دستم برنمی یاد، شدیدا به خوابیدن روی می یارم. این یکی دوهفته ی اخیر بعد قطعی شدن عمل پسرک، خیلی می خوابم. اما امشب دل تو دلم نیست. کاش می شد چشمهام رو ببندم و 24 ساعت دیگه بازشون کنم و ببینم پسرکم صحیح و سلامت کنارم خوابیده ...