باز افتادم تو دور عاطل و باطل گشتن و هیچ کار مفیدی نکردن. نمی دونم چرا حتما باید یه چیزی محرک من باشه برای حرکت رو به جلو وگرنه همینجور درجا می زنم و صبحم رو با کارهای روزمره شب می کنم و شبم رو صبح بی هیچ نکته ی مثبتی حتی. رفتم برای ثبت نام زبان اما روزهاش با کلاس دانشگاه تداخل می زد و نشد ثبت نام کنم. خودمم اینقدری اراده و پشتکار ندارم که تو خونه به تنهایی شروع کنم. اصلا راستش نمی دونم چه جوری باید شروع کرد و همین شده برام معضل. کتاب دنیای سوفی هم اصلا خوب پیش نمی ره چون فکر کنم من کلا ادم فلسفی نیستم و زیاد با این مبحث نمی تونم ارتباط بگیرم اما از اونجایی که تو مرام من کتابی که خریدم یا از طرف عزیزی بهم هدیه داده شده، خوندنش دیر و زود داره اما سوخت و سوز نداره می خوام که بخونمش چون همینجوری نه سال از خرید کتاب توسط مهربون همسر می گذره و باید تا اخر سال تمومش کنم که بتونم امسال رو سال شکستن غول کتابهایی که از نخوندنشون رو اعصابم بوده معرفی کنم. خلاصه که یک ماه بیشتر فرصت ندارم و باید زودتر دست به کار بشم. 

از الان افتادم به صرافت مدرسه ی خوب پیدا کردن برای پسرک. از مدرسه ی زبانش راضی هستیم اما برای دبستانش راهمون خیلی دور می شه. خصوصا اینکه مدرسه ی دخترونه اش هم نقطه ی مقابل پسرونه است و هرکدوم تو یه نقطه از شهرن. دخترک و پسرک اگرچه دوسال و سه ماه باهم تفاوت سنی دارن اما از لحاظ سالهای تحصیلی فقط یکسال اختلاف دارن و اینه که کم کم ذهنم داره درگیر مدرسه و رفت و امدشون می شه. شهریه ها رو هم نگم که چقدر بالا رفته. 

خواهرک امروز بعد مدتها چندتا عکس خوشگل از خودش برام فرستاد و به معنای واقعی کلمه قلبم از دوریش و ندیدن روی ماهش فشرده شد. دقیقا یازده ماهه که بغلش نکردم و نبوسیدمش و بی نهایت دلتنگشم. گاهی از روی خودخواهی می گم کاش هیچ وقت مشوقش نمی شدم برای کوچ کردن و رفتن. 

97.11.25

ابر می بارد و من میشوم از یار جدا

چون کنم دل به چنین روز ز دلدار جدا

ابر و باران و من و یار ستاده به وداع

من جدا گریه کنان، ابر جدا، یار جدا

ای مرا در سر هر موی به زلفت بندی

چه کنی بند ز بندم همه یکبار جدا

دیده از بهر تو خونبار شد، ای مَردمِ چشم

مردمی کن، مشو از

 دیده ی خونبار جدا

ابر می بارد و من میشوم از یار جدا

چون کنم دل به چنین روز ز دلدار جدا

ابر و باران و من و یار ستاده به وداع

من جدا گریه کنان، ابر جدا، یار جدا

بعد مدتها این تعطیلات رو رفتیم سفر. هوا و طبیعت دقیقا همونجوری بود که همیشه دوست دارم باشه، یه تیکه از بهشت. کوهها غرق شده در مه،جنگلها سبز و مرطوب و خوشگل. کلا من عاشق هوای شرجی شمالم، پوست خشکم اونجا حسابی نفس می کشه و احساس شادابی می کنه. صبح به صبح به عشق دیدن منظره ی جنگل پنجره مون رو باز می کردم و بچه ها رو صدا می کردم که بیان و ببینن این طبیعت بکر و زیبا رو. تصمیم گرفتم تو سال جدید بیشتر از قبل برم مسافرت و خودمون رو بخاطر خورد و خوراک بچه ها تو خونه زندانی نکنم. این چند روز درسته غذای روتین همیشگیشون دچار وقفه شد و کلا تایم شام و ناهارشون بهم ریخته بود اما روحشون کلی به وجد امد و حسابی خوش گذروندن. تنها نکته ی دلگیر مسافرتمون خبر فوت پدر یکی از اقوام بود وگرنه سفری می شد بینظیر از هر لحاظ. 

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

راستش خیلی خوشحالم که ترم جدید شروع شده. تقریبا سه هفته تعطیل بودیم و حسابی تجدید قوا کردم و امیدوارم این ترم رو خیلی بهتر از ترم اول پشت سر بگذارم و بتونم هرچه زودتر یه موضوع خوب برای پایان نامه ام تو حیطه ای که جدیدا بهش علاقمند شدم پیدا کنم و شروع کنم به جمع اوری مطالب. فردا اگر همه چی خوب پیش بره خیلی از کارهام جلو می افته و امیدوارم این اتفاق بیافته. 


خیلی خوب است که تورادارم و با حرفها و دلگرمی هایت امید را به خانه ی دلم مهمان می کنی عزیز دل. قول می دهم بعد از گذراندن دوره ی ارشد با دست پر می روم دنبالش. می دانم مسیری بس سخت و دشوار پیشرو دارم اما این را هم خوب می دانم که پشتکار و همت من و دلگرمی های تو می چربد به تک تک سربالایی های که در انتظارمان هست. خوشحالم که تو هم در مسیر اهداف آتی مان اولین خوان از هفت خوان رستم را با موفقیتی چشم گیر و نتیجه ای درخشان پشت سر گذاشتی و سختی تک تک روزهایی که می توانست برایت تعطیل باشد را به جان خریدی و از استراحتت گذشتی و سرکلاس حاضر شدی. 

امروز از اون روزهایی بود که از اول صبح احساس کردم کلافه ام و نق های اول صبح دخترک تا شب قبل خوابش همه مدله رو اعصاب و روانم بود وچندباری هم باهم بگو مگو کردیم و در نهایت هربار بغلش کردم و عذرخواهی. ناراحتم از خودم که کم تحملم و آستانه ی صبرم کم، ناراحتم از خودم که نمی تونم تو ذهنم مدیریت کنم دغدغه هام رو تا اون دل مشغولی نمود خارجی نداشته باشه سر بچه ها. چندین روزه که همه اش فکر می کنم به فرض مدرکم رو هم گرفتم و کار خوب هم پیدا کردم، چه جوری می خوام با وجود دوتا بچه ی پنج ساله و سه ساله برم سرکار.  امروز همه اش انرژی منفی بود که به خودم فرستادم و حتی تو خلوتم اشکی هم ریختم به آرزوهای خاک خورده ام. از اینکه اینقدر تو کارمون سنگ اندازی می شه و نمی شه لذت به سرانجام رسیدن یک کار رو تام و کمال بچشیم و جشن بگیریم ناراحتم می کنه. اینکه می دونی می شه و امیدواری که بشه اما با این همه استرس و اما و اگر و شاید و باید شیرینی اون موفقیت رو به کامم تلخ می کنه. اینکه سلول سلول وجودت می خواد برای تقویت و پیشرفت زبانت کلاس ثبت نام کنی و بخونی اما بچه ها دست و پات رو بستن تورو ناامید می کنه از صرف هرچی فعل خواستنه. فکر کن تو این همه جو منفی و افکار ازاردهنده و کاسه ی صبر لبریز، پسرکت بره و برای خوشحالی تو، اتاقش رو یواشکی خلوت کنه و بهت بگه بیا اتاقم رو ببین اما تو از همه جا بی خبر با خشک ترین رفتار ممکن از خودت دورش کنی و بوضوح ببینی حلقه ی اشکی روکه تو چشماش جمع شده و شرمسار بشی از برخورد خشکت. گاهی احساس می کنم چقدر با این رفتار ناسنجیده و از سر خشمم اعتماد بنفس پسرک رو دارم می گیرم. گاهی با خودم می گم بهترین پسرک دنیا لایق بهترین مادر دنیا بود و کاش من کم صبر و تحمل قسمتش نمی شدم تا پسرک خوشبخت تر و موفق تری می شد. 

یه برنامه ی درست و حسابی باید بریزم که اول از همه خونه رو مرتب کنم و بعدم کتاب "دنیای سوفی" رو که شروع کردم و تازه اولش هستم رو ادامه بدم، یه سرچی بزنم برای موضوع پایان نامه که به خودم قول دادم بهش رسیدگی کنم، دفترها رو تکمیل کنم که هران ممکن بگن بهمون برسون. امیدوارم به زودی زود به تک تکشون جامه ی عمل بپوشونم و یه نفس راحت بکشم. 

درست یکسال پیش اثاث کشی کردیم به خونه آرزوها و درست تو سالگرد خونه مون ما تازه تازه به پنجره های خونه مون پرده زدیم. البته چون دید نداشتیم ترجیح دادیم یه مدت از نور آفتاب بهره بگیریم. پارسال همچین روزی بود که تهران برف شدیدی بارید و همه جا سفید پوش شد و خواهرک فرداش که امد تو چیدمان خونه کمکم کنه موقع برگشت از نه شب تا چهارو نیم صبح تو برف و بوران موند تا بلاخره برسه کرج. اون روز برامون لوبیاپلوی خوشمزه درست کرده بود و کل اشپزخونه ام رو برام چید و رفت.هنوز که هنوزه دلم نیومده کوچکترین تغییری بدم تو چیدمانش. مامان طفلکی تو این ده ماه چند سال پیرتر شده و دیگه اون مامان با حوصله و پرامید قبل نیست. وقتی به حال و روزش و دوری از دخترش و تنهایی های این روزاش فکر می کنم حالم خیلی خراب می شه. خواهری وقتی بود همه جوره مامان رو ساپورت می کرد از دکتر بردن هاش گرفته تا فراهم کردن سبزی قرمه و آش و ترشی و شور و رب و آبلیموی خانگی. من اصلا اهل اینجور کارها نیستم و متاسفانه نمی تونم جاش رو برای مامان پر کنم. 

این کتاب " همسایه ها" احمد محمود یه سور درست و درمون زده بود به فیلم های برداشت آزاد "اصغر فرهادی" یعنی الان کارد بزنن من رو خونم در نمی یاد از بس که بدم می یاد از هر کوفتی که آخرش نامشخص باشه! 

کلا از اول صبح عصبانی بودم و توانایی گیر دادن به ترک روی دیوار  رو هم داشتم. اخرشم با بدترین شکل ممکن از بچه ها جدا شدم. اصلا دوست ندارم بچه ها با ناراحتی بخوابن اما امشب خودم علت ناراحتیشون بودم :(((  فکر کنم بازم دچار فقر اهن شدم و لامصب این قرصای اهنم رو پیدا نمی کنم که بخورم :((((

تا حالا اینقدررررر از خونه موندن و رسیدن به کارهای دلیم لذت نبرده بودم که تو این یک هفته ده روز تعطیلی دارم با جون و دل کیف می کنم و یکسری از برنامه های عقب افتاده ام رو به روز می کنم. خیلی وقت بود از یار دبیرستانی به خاطر حجم کارهام بی خبر بودم که رفتم دیدمش و کلی دیدار دوساعت و نیمه مون به دلم نشست. دخترکش حسابی بزرگ شده و با دخترک بازی می کردن. کتاب "همسایه ها" م به اخرهاش رسیده و چیزی نمونده به اتمامش. البته دوست داشتم تو این تعطیلات یکم رو پروژه ی ترجمه ی کتاب کوبیت کار کنم که راستش اصلا دست و دلم نمی ره. چون واقعا زبانم در سطحی نیست که خیالم راحت باشه از ترجمه ی درستش و پیاده کردن مفهوم درست کتاب. متاسفانه این کتاب تو ایران ترجمه نشده و استادمون خیلی تاکید داشت که خوندنش خیلی می تونه مفید باشه برامون. 

خیلی وقته برای بچه ها کتاب نخوندم و این موضوع واقعا ناراحتم می کنه. هربار که من می تونم بخونم اونا مشغول بازی ان و هربار اونا اماده ان من مشغول رتق و فتق امور خانه. ولی به خودم قول می دم که امشب این طلسم یکماهه رو بشکنم و سه تا کتاب درست و درمون باهم بخونیم.