بچه ها که مریض می شن نه آشپزخونه مون رونقی داره نه دلهامون. دوتایی یه گوشه کز می کنیم و غصه می خوریم از کیلو کیلو لاغر شدن و بی حالی هاشون. 

امروز پسرک رو بردم کلاس نقاشی و کلی بهش خوش گذشت. در طول اون یکساعت و نیمی که نشسته بودم و از دور نظاره گر بودم فقط ذهنم درگیر این موضوع بود که چقدر برای بچه ها می تونه خوب باشه تحصیلکرده و هنرمند بودن و به روز بودن پدر و مادرها. خانم نقاش بالای شصت سال سن داره اما چنان با صلابت راه می رفت و انچنان با ظرافت خودش رو هم سن بچه های چهار پنج ساله می کرد که کلی رشک بردم به شخصیت قویش، به بچه های موفقی که بزرگ کرده. امروز ارزو کردم بتونم مادر قوی باشم برای بچه ها قبراق و دل زنده. داشتم فکر می کردم سالهاست که کوهنوردی رو بخاطر صبح زود بیدار شدنش و سختی روزهای برفی و گلی، بوسیدم گذاشتم کنار، یادم رفته که همین کوه بود که استقامتم رو می برد بالا و انگیزه می داد بهم برای مبارزه با مشکلات. می گم نکنه علت این همه عصبانیت زیر پوستی و خستگی روحی و جسمی مون، فراموش کردن خودمون باشه. 

امروز با وجود سرپا بودن از صبح تا پاسی از شب و درد کمر و خستگی جسمم، روحم شاده. احساس می کنم برای یک اپسیلون هم که شده تونستم مفید باشم برای مامان و همین یه قطره اندازه یه دنیا به دلم نور و انرژی تزریق کرده. کاش تو این روزهای پیری مامان بیشتر و بیشتر بتونم کمک حالش باشم. یکی از ارزوهام برای بهبود کمر مامان. بردنش به استخره، اما نمی دونم با حضور افتخاری جوجه طلایی ها، چطور باید این ارزوی دیرینه ام رو عملی کنم.  

همیشه همین بود! خدا نمی کرد و من یه خواسته ای ازش می داشتم، سه سوت اه و ناله و ساز مخالفش می رفت تا اسمون هفتم، اینبار هم خطابم اون نبود و خانمش بود و در مورد خودم چیزی نمی خواستم و در مورد مامان داشتیم صحبت می کردیم که پرید وسط و مثل همیشه گفت آی من وقت ندارم آی من می رم سرکار (انگار بقیه مردامون صبح تا شب نشستن خونه و دارن خودشون رو باد می زنن) آی من خسته ام! برای هزارمین بار به خودم قول دادم دهنم رو گل بگیرم اما کلا دیگه در مورد هیچ کس و هیچ چیز نه از خودش نه از زنش نه برای خودم و نه هیچ کدوم از عزیزها(ش)م درخواستی نکنم. متقابلا هم قسم می خورم،  از این به بعد برای خودش هم هیچ قدمی برندارم و تو هیچ زمینه ای ذره ای غصه اش رو نخورم. 

سه روز از اثاث کشی مون به خانه ی آرزوها می گذره. حسابی خسته ایم و این وسط رسیدگی به بچه ها کارمون رو سختتر هم کرده، اما هردو ته دلمون خوشحالیم که اینبار تا هروقت که خودمون بخوایم تو این خونه ماندنی هستیم و قرار نیست مثل هرسال دوماه مونده به موعد اتمام قرارداد خونه استرس بگیریم. الهی که همه ی انهایی که ارزوی خرید خانه دارن به زودی زود قسمتشون بشه. هربار که بازار مسکن تکون می خوره و قیمت رو قیمت می ره عمیقا غصه می خورم برای اونهایی که هنوز نتونستن صاحب یه سقف برای خودشون بشن. شاید اگر از طرف اذیت و آزار همسایه طبقه بالایی و طبقه پایینی اینقدر تو فشار نبودیم و عرصه بهمون تنگ نمی شد، حداقل تا پایان قراردادمون قدم پیش نمی گذاشتیم و چه شانسی اوردیم که اینکار رو کردیم و گرنه فکر نمی کنم با این تکونی که بازار مسکن تو این دوماه خورد خونه ی حال حاضرمون رو می تونستیم که داشته باشیم. اسکلت خونه حسابی سرده و با این برف قشنگی که امده هرچهارتایی مون مثل مامان و باباهای قدیمی،  با هفت هشت دست لباس از رو و از زیر می ریم زیر لحاف و همه مون تو یه اتاق می خوابیم و اعتراف می کنم این چهار نفره خوابیدنمون خیلی برام لذت بخشه. دقت کردم مهمترین اتفاق های زندگیم با بارش باران توام بوده و هربار کلی به دلم حس های خوب خوب می یاد. روز عقدمون، روزی که برای اولین بار رفتیم زیر یک سقف، تولد پسرک، تولد دخترک و حالا هم رفتن به خونه ارزوهامون مصادف شد با بارش بارون و فرداش هم که بارش برف زیبا. شانس اوردیم تاریخ جابه جایی زودتر از بارش برف بود و گرنه کارمون خیلی سختر می شد و پرهزینه تر. 

یه مثل هست که می گن، صاحبخونه ی بد مستاجر رو صاحبخونه می کنه. خواستم به این مثل قابلیت همسایه ی بد رو هم اضافه کنم که باعث شد ما به فکر خرید خونه بصورت جدی بیافتیم وگرنه با داشتن صاحبخونه ی خوبمون و خونه ای که چهارسال درش جا افتادیم و پولی که از نظر ما هیچ وقت اندازه ی خرید خونه ی ارزوها نمی شد، حالا حالاها صبر می کردیم. یعنی همه اش داریم لحظه شماری می کنیم برای فرار از این همسایه های بی ملاحظه مون که عرصه رو بهمون تنگ کردن.