همه اش فکر می کنم خیلی عقب هستم و این حس اصلا برام خوشایند نیست. همه اش می گم کاش اون موقع که بیست و سه چهار ساله بودم این چیزها رو‌می خوندم و یاد می گرفتم نه الان که چیزی به چهل سالگیم نمونده. کاش رشته ی کارشناسیم با تجربه کاریم  از اول‌ یکی می بود که مطمینا الان خیلی جلوتر می بودم یا اصلا کاش پارتی گنده ای داشتم و اینقدر غصه کار پیدا کردن و بالا رفتن سن رو نمی خوردم . گاهی می گم رها کنم ارزو و انگیزه پیشرفت کاری رو و عین یه ادم‌  معمولی، یه مادر خونه دار بی آرزو زندگی کنم. ولی چه کنم که من ادم یه جا نشستن نیستم از روزهای بی هیجان بیزارم. دلم  پیشرفت می خواد، بودن تو اجتماع می خواد، استقلال مالی می خواد. 

این روزهای اردیبهشتی مثل یه ماهی داره از دستامون سر می خوره و باید یکسال دیگه صبر کنیم برای دیدنش. گاه گاهی سهم مون از این هوای بهشتی  یکی دوساعتی رفتن بالای پشت بوم هست و بس. دوچرخه سواری بچه ها و خاک بازیشون جزو شیرین ترین لحظاتشون روی پشت بوم  حساب می شه و من چقدر خوشحالم که دوتا هستن و همبازی هم. درسته بزرگ کردنشون باهم واقعا سخت بود و روزهایی رو یادم می یاد که هردو رو پوشک می کردم، هردو باهم بهونه می گرفتن هردو باهم خوابشون می گرفت و بداخلاقی می  کردن ولی خب هرچی بود گذشت و الان نتیجه ی با هم بودنشون واقعا لذت بخشه. 

نسبت به اوایل هفته حالم خیلی بهتره و امیدوارم حالا حالاها با روحیه بمونم .