به لطف فیلم"نهنگ عنبر دو" من فهمیدم که در سالهایی نه چندان دور، فروش معجون و شیر موز تو کشور گل و بلبلم ممنوع بوده!

از دیشب که بعد هشت ماه بی خبری باهاش حرف زدم، سرم سنگین شده و دلم غمگین غمگین. چی شد که به اینجایی که الان رسید رو نمی دونم فقط می دونم مسیر سختی رو انتخاب کرد که اخرش بن بسته! آدمها یه وقتایی یه اشتباهایی می کنن که غیرقابل بازگشته. کاش زندگیش مثل پنج سال پیش بشه که می امد دم دانشگاه دنبالش و من چه خوشحال بودم که هردو با تمام سختی هایی که کشیدیم لااقل تو زندگی مشترکمون چیزی کم نداریم و خوشحالیم. فکر نمی کردم نخواستن بچه از جانب یکی و خواستنش از طرف اون یکی قراره اینقدر مشکل ساز بشه و زندگیشون رو بی اغراق 180 درجه تغییر بده! می دونم لابلای کتابخونه ای که خریده یا پازلی که قاب کرده زده دیوار دنبال آرامش گذشته است اما بعید می دونم اب ریخته رو بشه جمعش کرد ...

از دادگاه ابلاغیه اومده برای روشن کردن پرونده ی دزدی دوسال پیشمون، همسر رفته دادگاه در کمال پررویی می گن اقا دزد پرونده تون پیدا نشده و بعد دوسال این پرونده مختومه است! همسرم گفته یعنی چی مختومه است تمدید کن پرونده رو. می گه یعنی فکر می کنی تو این دوسال پیدا نشد تو دوسال اینده پیدا می شه؟ خلاصه تمدید نکردن .... تو کشوری که مالت بره،جونت بره ، کک اونایی که قدرت اجرایی دارن نمی گزه واقعا موندن چه فایده ای داره؟ فردای روز بچه هام نمی گن اینجا کدوم جهنم دره ای بود که ما رو بدنیا اوردی؟!!!!!!

امروز، روز بسیار مفید و پرکاری بود و از صبح بدون برنامه ی قبلی افتادیم به خوردن قورباغه ها. دوبار فقط بخاطر آز بچه ها رفتیم آزمایشگاه و با وجودی که در کل سه بار برای یه آزمایش رفتیم و برگشتیم یکبار دیگه هم باید بریم. تو یکی از دفاتر خدمات قضایی کار نامه ای که ابلاغ شده بود رو پیگیری کردیم و در نهایت من بلاخره بعد از چهارده ماه نامه ی شیردهی و استفاده از مرخصی زایمان رو از دکترم گرفتم که به زودی زود کارهای اون هم انجام بشه. دخترک همکاری نکرد ورگرنه فکر کنم به گرفتن نامه از دارایی و شهرداری هم رسیده بودیم. بقدری این روزها کمبود خواب دارم که خدا می دونه. 

دوست دارم لحظاتی که چندماه یکبار با همیاری همسر فراهم می شه و می تونم برای دو سه ساعتی فارغ از بچه داری، بی دغدغه ی نگهداریشون، برم پیش دوستانم و با خیال راحت باهاشون گپ بزنم. 

وقتی روز تولدت، با چشمهایی پر خواب، زیر لحاف، با صدای نازک و قشنگ پسرک سه سال و نیمه ات که داره تولد تولد تولدت مبارک رو می خونه شروع می شه و بعدشم می پره تو رختخوابت و سفت بوست می کنه و محکم بغلت، وقتی دخترک بوس گریزت فرت و فرت بوست می کنه و دوست نداره از آغوشت بیاد بیرون، وقتی مهربونترین همسر دنیا به بهانه خرید نون و خامه از خونه می زنه بیرون و خوشمزه ترین کیک بستنی دنیا رو برات می گیره و باهزار جنگولک بازی تو یخچال قایمش می کنه تا عصر روز تولدت سوپرایزت کنه و سرمست بشی از این همه حس خوب خوشبختی، دوست داری زمان متوقف بشه تا تو ذره ذره ی این لحظات ناب رو زیر زبونت مزه مزه کنی و از فریم فریمش تو ذهنت عکس بگیری تا فراموش نشه این روز قشنگ. چقدر چقدر چقدررر هر سه تای شمام برام عزیز هستید و زندگی بدون شما برام لحظه ای قابل تحمل نیست.

چهارده ماه تمام ... درست در پایان چهارده ماهگی دخترک شروع به راه رفتن کرد. هربار که قدم از قدمی بر می دارد دلم قنج می رود برای دیدن یکی از بزرگترین موفقیت های زندگیش. 

توی کانال مهد کودک فیلمی گذاشته بودن که پسرک در کنار بچه های دیگر داشت شعر می خواند و در حین آن همراه با بچه ها شکلک در می آورد و شادی و عصبانیت و خواب آلودگی اشان را به اصطلاح با میمیک صورتشان نشان می دادند. دیدن این فیلم برای مادری که پسرک خجالتی و کم رو اش رو خوب می شناسد دنیا دنیا شادی و خوشحالی بهمراه داشت. خصوصا اینکه در مهمانی به چشم دید که پسرک برای لحظاتی هرچند کوتاه در جمع حرکات موزون نشان داد و این پیشرفت بزرگی محسوب می شود و برای مادرک بسی دلگرم کننده.