25

چقدر خواهر داشتن، مخصوصا از نوع بزرگتر از خودت خوب است. می توانی هروقت که بخواهی با دعوت یا بی دعوت مهمان خانه اش شوی و چند ساعتی در کنارش از هرآنچه درسر و در دل داری حرف بزنی و او بشنود، بی قضاوت و حتی دخالت. می توانی راحت به او بگویی هوس چه کرده ای و او در چشم برهم زدنی با آن دستپخت معرکه اش  درخواستت را اجابت کند و چند ساعت بعد با یک ظرف پر از غذای ویارانه ات دم در منزلت باشد. می توانی هرقدر دلت بخواهد دستش بندازی و کلی کل کل کنی و آخرش بدانی می داند همه ی این حرفا از سر شوخی و خنده است و چیزی از تو به دل نگرفته است. خواهر داشتن خیلی خوب است خیلی خیلی خوب. 

24

خیلی وقت بود که دلم یه مسافرت درست و حسابی می خواست . بلاخره قسمت شد و دو روزی آمدیم اصفهان و یک شب هتل عباسی ماندیم و کلی عکس های رنگ به رنگ داخل محوطه ی تاریخی هتل و باغش انداختیم.  فقط قسمت بسیار آزاردهنده ی سفر، غذا نخوردن های پسرک بود که لب به چیزی نزد و آخر شب زیر چشمانش صورتی مایل به بنفش شده بود و به من ثابت کرد با این وضع غذا خوردن حالا حالاها در کنار بسیاری از ممنوعیت های حال حاضر زندگیمان،  ممنوع السفر نیز هستیم.

پ.ن: مشاور مالی شرکت سابقم بابت پیشنهاد کاری در شرکتی جدید، با من تماس گرفت و برای بار چندمین بار در این دو سال و اندی غم و غصه ی مهیا نبودن شرایط وجودم را در برگرفت و می دانم باز تا چندین روز حالم خراب است ..... 

23

دو روزه که اصلا حوصله ندارم. دلم نمی خواد به صدای درونی خودمم حتی پاسخی بدم. دوست دارم صبح تا شب لم بدم روی مبل پذیرایی و با هیچ کس حرف نزنم. خسته ام از این روزها و لحظه های بی خود و بی ثمر. دلم برای خودم می سوزه، دیگه چیزی ازم باقی نمونده. 

22

فدای مهربونترین بابا و همسر دنیا بشم من که علی رغم خستگی ناشی از رفتن به باشگاه، یکساعته تمامه که با حوصله و صبر داره برای پسرک شیرین و فراری از خوابش، انواع و اقسام قصه های دنیا رو سر هم می کنه بلکه این طفل گریز پای، چشمهای خوشگلش رو روی هم بگذاره و بخوابه. 

خوش به حال من و پسرک و دخترکمان که چون توئی داریم عزیز دل ♥♥♥♥

21

امروز عصر که پسرک شیرینم را بردم پارک، با دیدن چهره ی مردی که بسیار شبیه مشاور مالی مان  بود آهی از حسرت کشیدم. ناراحتم از اینکه نمی توانم آن طور که باید از روزهای بودن با پسرکم و شاهد بزرگ شدن هایش و انجام اولین های زندگیش، شاد باشم. مدام حس قربانی را دارم که با مادر شدنش چشم برروی بسیاری از خواسته های قلبیش بسته و الان زندانی است، دست و پای بسته. 

امان از حسرتی که هرروزه بر دلم جاریست....