امشب با کشیده شدن ساعت ها به یک ساعت عقبتر، فرصت دوباره ای بهم دست داد و نشستم جبران کردم اون یکساعت شیطنت و اینترنت گردی بیهوده رو. کاش زیاد زیاد می شد فرصت دوباره پیدا کرد برای جبران زمان های از دست رفته و هدر داده شده :))

*برده بودمشون پارک. داشتن سرسره بازی می کردن که دیدم دوتا تاب پارک باهم خالی شد و اون لحظه هیچ کس نه تو صف بود نه کنار تاب. گفتم بچه ها اگر تاب می خواید زودی بیاید. دخترک سوار شد و پسرک هم داشت سوار می شد که یه دختر شاید دو ساله اومد و اون و کشید که از تاب بلند بشه و پسرک محجوب بی زبون من بی اعتراضی پا شد! در حالی که مادرش کنار دخترک بود با صدای جدی و بلند و عصبانی گفتم پسرم مگه نوبت تو نبود؟ گفت چرا! گفتم پس چرا اجازه دادی دخترک تورو از تاب بلند کنه؟ چرا از حقت دفاع نکردی؟ چرا بهش نگفتی نوبت منه و هروقت نوبت تو شد بیا و بشین؟ پسرک سرش پایین بود و هیچی نمی گفت. مادر دخترک گفت دخترم پیاده شو این پسر بشینه، به مادرش گفتم می خواستم به پسرم یاد بدم از حقش دفاع کنه و الان مهم نیست که دخترت پاشه مهم برای من این بود که درس بگیره و دفعه ی بعد از حقش دفاع کنه!

**بعد مدتهای مدید که فقط سریال می دیدم موفق شدم و فیلم "مری ملکه اسکاتلند" رو دیدم. چقدر این فیلم در عین جذابیت تلخ بود و چقدر همواره در طول تاریخ در حق زنها اجحاف شده و می شه! برای اولین بار احساس کردم واقعا شاید اگر از ابتدای خلقت قدرت دست زنان بود دنیا خیلی خیلی قشنگتر از الان می شد، چون تو طبیعت خانمها به نسبت اقایون خشونت کمتری هست و دل رحمی و گذشت بیشتره. "مری" دوبار با وجودی که برادر ناتنیش بهش خیانت کرده بود و با یه اشاره می تونست جونش رو بگیره اینکار رو نکرد حتی اسم فرزندش رو بخاطر از بین بردن کدورتها همنام با برادرش انتخاب کرد ولی برادرش در اولین فرصت خیانت سوم رو هم برعلیه اش انجام داد و بیست سااااااال از عمرش پشت میله های زندان گذشت و بعد علی رغم میل باطنی الیزابت اول، که کازنش (نمی دونم دختر خاله بود یا عمه یا دایی  یا عمو) بود، سرش رو از تنش جدا کردن.... 

نه ماه پیش دایی مامان فوت کردن. دقیقا وسط امتحانات. مامان من ادم پرتوقعی نیست و تا عمر دارم مدیون این خصیصه خوبش هستم. بهش زنگ زدم تسلیت گفتم و گفتم مامان ببخش نمی تونم تو مراسم شرکت کنم و مثل همیشه با روی خوش بهم گفت اشکالی نداره و به درس و بچه ها برس. حالا بعد از گذشت این همه مدت دختر خاله ام رو دیدم که همیشه برام عزیز بوده ولی برحسب شرایط و خصیصه جمع گریزی من، که خیلی دیر به دیر ایشون و سایر اقوام رو می بینم با خشمی اشکارا در جمعی که همسر و مامان و برادر و پسردایی و خاله بود به من گفت خیلی بابت اینکه بخاطر فوت دایی که گویا پدرشوهر ایشون بودن و من به کل این نسبت خانوادگی رو فراموش کرده بودم، از من ناراحت هستن. تا اینجای داستان رو بهشون حق دادم که چرا فراموش کردم و چرا لااقل یه تماس تلفنی نگرفتم و تسلیت نگفتم اما در ادامه فرمودن من موقع فوت پدرشوهرت تو مراسم هات شرکت کردم!!! اینجاش خیلی برای من سنگین تموم شد و احساس کردم ناخواسته زیر بار منتی رفتم که به هیچ عنوان خوشایندم نیست. میخوام بدونم من نوعی اگر ختمی می رم به این علته که طرف هم تو مراسم ختم اقوام من شرکت کنه؟ یا صرفا بخاطر دل خودم و احترام به طرفم و دوست داشتنش هست که اینکار رو انجام می دم؟؟ خلاصه که ازعصری به این ور خیلی حالم بده. خدا می دونه چقدر امروز ذوق رفتن خونه ی خاله رو داشتم و چقدر دلم برای دخترخاله ها تنگ شده بود اما بازخوردشون خیلی به دلم امد و  درست از اون لحظه و جو سنگینی که حاکم شد از رفتن امروزم به اونجا پشیمون شدم و تصمیم گرفتم کماکان همون دوری و دوستی رو حفظ کنم و سالی یکبار رفتن رو هم که اکثرا محدود  می شد به دید و بازدید نوروزی از خاله رو حذف کنم تا دیگه کسی نه انتظاری ازم داشته باشه نه گله ای! 

پ.ن: همین دختر خاله ی نازنین من نه موقع تولد پسرک نه تولد دخترک، به من چه حضوری، چه تلفنی،چه اس ام اسی تبریک نگفت و خدای من شاهده من هیچ وقت تا همین لحظه که دارم اینا رو می نویسم بهش فکر نکرده بودم چه برسه بخوام دلخور بشم. خوب وقتی من خودم باهاشون رفت و امدی ندارم و تا حالا که دوتا داماد داره و یه عروس حتی یکبار خونه اشون نرفتم و اونها هم خونه ی من نیومدن من چه انتظاری می تونم داشته باشم و پذیرفتم این داستان رو که ادمها فارغ از فاصله ها و رفت و امدها،می تونن قلبا یکی رو دوست داشته باشن بی اینکه مدام هم رو ببینن اما امان از بحث "توقع" که با پیش کشیدنش خیلی دیوارها و فاصله ها بین قلب ادما بوجود می یاد .... 

بچه هام  دارن بزرگ می شن و پله پله به سمت استقلال و خودکفایی بیشتر پیش می رن و چقدر این مستقل شدن هاشون برای من شیرینه. برخلاف خیلی از مادرها که غصه می خورن از ذره ذره بزرگ شدن و بی نیاز شدن بچه هاشون ازشون، من با روی باز از این مرحله از رشدشون استقبال می کنم. 

باورم نمی شه تا چند روزه دیگه دخترک هم دست در دست برادرش می خواد بره مهد و من در طول روز سه ساعت برای خودم خواهم داشت. بعد از پنج سال و نه ماه، مادر تمام وقت بودن، داشتن همین سه ساعت در طول روز برای من حکم معجزه رو داره. درسته هنوز نمی دونم برخورد دخترک در اولین حضور جدیش در اجتماع به دور از من چطور خواهد بود و ایا محیط براش خوشایتد هست یا نه، ولی هرچی هست نمی خوام از الان با فکرکردن به این نگرانی ها عیشم رو خراب کنم و همه اش می گم به وقتش به همه ی موارد رسیدگی می کنم و الان لذت رویاپردازی هات رو ببر :)))

فکر کنم سلامتی یکی از بزرگترین و در عین حال دم دست ترین نعمت های هست که داریم و تا ذره ای خدشه بهش وارد نشه قدرش رو نمی دونیم. مدتهای مدیدی بود که اینجوری مریض نشده بودم و پاک یادم رفته بود ارزش این گوهر گران بها رو. نگم از دلنگرانی های پسرک مهربونم و دخترک نازنینم، زمانی که رفته بودم دستشویی و محتویات نداشته ی معده ام رو می آوردم بالا هردو پشت در با چشمهای غمبارشون نگران من بودن و یکی ظرف به دست و دیگری دستمال به دست منتظر بیرون امدن من بودن برای تیمارداری. 

از بچگی عاشق اول مهر و باز شدن مدرسه ها بودم و برخلاف بیشتر بچه های همسن و سال ام اصلا از تموم شدن تابستون ناراحت نبودم. حالا نه اینکه آی برم و صرفا علم و دانش اندوزی کنم، فکر کنم بیشتر از اینکه دوباره به اغوش گرم اجتماع برمی گشتم شاد بودم. الانم از اینکه می بینم رسما این ترمی که می یاد اخرین ترمی هست که دانشگاهم ته قلبم غصه شدیدی احساس می کنم. از طرفی دوست دارم زودتر نتیجه کارم رو ببینم از طرفی هم دوست ندارم این لحظات دلنشین و انرژی بخشم تموم بشن. 
من فکر می کنم تو زندگی قبلیم یه خانم ژاپنی محقق بودم که احساس مسئولیت بالایی تو انجام کارهام داشتم و احتمالا از اون دسته ژاپنهایی بودم که بخاطر سه ثانیه تاخیر مترو عذرخواهی می کردم و بابت تاخیر انجام تعهداتم خودکشی :)))

می گفت مامان گلوم درد می کنه و تازه تازه فهمیدم تو گلوش بغض داره

عزیزکم دو روزه که بخاطر ادغام شدن دوتا کلاس باهم، تیچرش عوض شده و بغض داره. روز اول که از همه جا بی خبر رفتم دنبالش و بلافاصله گفت تیچرمون عوض شده و نمی دونم از حالت چهره ام چی خوند که گفت، مامان عیبی نداره این تیچرمم خوبه! شب موقع خواب لحظه ی بغل و بوس شبانه مون گفت "مامان امروز همه اش اشکام می خواست بچکه" گفتم چرا؟ گفت برای اینکه دلم برای تیچرم تنگ می شه. بغلش کردم و گفتم هروقت تیچر رو دیدی از احساست بهش بگو چون تیچر تو قلب تو نیست که بدونه تو قلبت چی می گذره. امروز که رفتم دنبالش اولین حرفی که بهم زد این بود که تیچرش رو دیده و بهش گفته دلتنگش شده و بغلش کرده. وقتی داشت برام تعریف می کرد، پسرک تو دار درونگرای من روش رو از من برگردونده بود تا من نبینم اشک حلقه زده تو چشمای قشنگش رو. خیلی سخته مادر و پدر باشی و شاهد غصه خوردن جگر گوشه ات، یعنی لحظه ای از خاطرم نمی ره چهره ی غمبار معصومش که تازه اول راهه و قراره در گذر از زمان کلی با این جدایی های اجباری روبرو بشه. 

با وجودی که هشت سال از من کوچیکتره اما دقیقا دوهفته بعد از من اونم عقد کرد و به فاصله یکی دوماه ازدواج. تو دانشگاه باهم آشنا شده بودن و بعد یکی دوسال دوستی رفتن زیر یک سقف. تا جایی که یادم می یاد و به چشم دیده بودم خیلی همسرش رو دوست داشت، جوری که نه چهره اش، نه اختلاف سنی که باهم داشتن براش مهم نبود. حتی روابطش بعد ازدواج با پدر و مادرش و برادرش رو به سردی بیشتری رفت و احساس می کردی از دار دنیا داشتن شریک زندگیش براش بسته و نیاز به هیچ کس دیگه ای نیست. تا وقتی شهرستان بودن همه چی بنظر خوب می امد اما به محض اومدنشون به تهران و رفتن های دو ماه دوماه همسرش به شهرستان و تنها موندنش تو خونه، بدون ناهار و شام. و به دور از دخترش که به جرات می تونم بگم هیچ کدوم از اولین های زندگیش رو ندید، سردی عمیقی رو بین قلبهاشون بوجود اورد جوری که دیگه ته چشماش از اون عشق سوزان ده سال پیش جز سایه ی رو به خاکستری و سیاه چیزی باقی نمونده و از اون جوان رعنای خوش قامت زیباروی مو قشنگ، فقط مونده دو تیکه استخون و موهایی که به شدت کم پشت شدن. کاش می شد اب ریخته به زمین رو جمع کرد، کاش می شد همه چی رو کوبید و از اول ساخت. دلم بیشتر از همه برای خودش می سوزه که علی رغم شایستگی هاش همراه همدلی قسمتش نشد....

" دو قرن سکوت"

هنوز، دویست سال تمام از سقوط حکومت ساسانی نگذشته بود که از حکومت عرب جز  نامی نماند. سیستان و خراسان و ماوراءالنهر که سالها دستخوش بی رسمی و بیدادی تازیان بود در این زمان آماده استقلال میشد. امارت و حکومت که مدتها مخصوص عرب بود دیگر همه جا حتی در بغداد، بیشتر در دست ایرانیان بود. زبان ایرانی که پس از طوفان قادسیه، «دو قرن سکوت» سنگین را تحمل کرده بود اکنون   طلسم خموشی را می شکست و خود را در کام کسانی چون حنظله و بوحفص و محمد و صیف برای سرودن جاودانی ترین نغمه های ادبیات جهان آماده می کرد. در پایان دوره معتصم با آن که بابک سردار آذربایجان به دار آویخته شده بود، با آن که مازیار امیرزاده طبرستان به قتل آمده بود، باز ققنوس ایران از زیر خاکستر سر برمی آورد.

ماشین جدید :)

عارضم به خدمتتون که آلبالویی جانم رو که مثل بچه ی خودم دوستش داشتم بعد تصادف یکسال پیش که کنترل فرمونش از دستم خارج شد و رفتم تو گارد ریل و کلا طفلکی من دچار انواع و اقسام سروصداها و ریپ زدن ها شد رد کردیم بره و به جاش یه رخش سفید گرفتیم که خیلی هم دوستش دارم. یکم استرس رانندگی کردن باهاش رو دارم چون هم از لحاظ ابعاد هم از لحاظ فنی کمی متفاوتتر از آلبالویی جانم هست و امیدوارم هرچه زودتر قلقش بیاد دستم :)