این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

سالی دوازده ماه خونه ی من پرنده پر نمی زنه و ایام هفته مون در سکوت کامل سپری می شه، اونوقت با امدن مادر همسر و مامان، دخترعمه و برادرزاده جانم تصمیم به آمدن می کنن و همگی هم در ساعات متفاوتی از یکروز می یان و عجیب تر از اون می مونن :)))  از اونجایی که برادرزاده جان دوست داره تو سینما فیلمهای کمدی ببینه فقط، شال و کلاه کردیم و دوتایی رفتیم فیلم " هزارپا" رو دیدیم. اگر به من بود دوست داشتم"دارکوب" رو ببینم اما خب چون میزبان بودم ترجیح دادم دل برادرزاده جان رو شاد کنم و خیلی خارجکی طوری درست دقیقه ی نود به سینما رسیدیم و کد رزرو پارکینگ و بیلیط رو دادیم بدون کوچکترین اتلاف وقتی وارد سالن شدیم و فیلم رو دیدیم. اعتراف می کنم خیلی خندیدم و یه جاهایی حتی دلم خواست همسر جان هم کنارمون بود و سهیم در این لحظات شاد. 

دخترک به طرز وسحتناکی خوشمزه و شیرین زبون شده و روزی هزاربار می خوام بمیرم براش. فوق العاده شیطون اما بامزه است. روزی ده بار خرابکاری می کنه و پانزده بار با اون زبون چرب و نرمش گوش ادم رو مخملی. یه وقتایی برای حساس نشدن پسرک مجبورم جلوی خودم رو بگیرم تا دخترک رو از عشق نچلونم. 

جیگر گوشه ی من، عمر من، نفس من، تو کی اینقدر بزرگ و فهمیده شدی که امروز برای خوشحالی من و به قول خودت سوپرایز کردنم، رختخوابهای اتاق رو به تنهایی جمع کردی؟ کاش پشت چهره ی جدی و گاها سختگیرانه ام، تونسته باشم بهت بگم که تا چه حد عاشقت هستم عزیزترین پسرک دنیای مامان! 

چیطوری ایرانی با دلار 11 هزارتومنی و سکه ی چهارمیلیون و پانصدی تازه قبل از شروع تحریمها؟

من؟ !!! نابودم !!! اینقدر غصه و غم و یاس و ناامیدی ریخته تو جونم که نا ندارم قدم از قدم بردارم و مدام در حال پاک کردن چشمهایی هستم که اشک توشون جمع می شه. 

نمی دونم تنها منم که فکر می کنم زمین در حال فروپاشی و به پایان رسیدن هست، یا هستن کسانی که هم نظر با من هستن. همه اش فکر می کنم بچه ها که بزرگ بشن و برسن به سن ما، زمین از حجم الودگی های زیستی محیطی و افزایش دما قابل سکونت نباشه. همین الانش از تصور این همه پلاستیک غیرقابل تجزیه، کمبود اب و خشکسالی و بایر شدن روزافزون خیلی از نقاط زمین، ترس وجودم رو دربرمی گیره. کور سوی امید این یکی دو روزه ام کشف اب تو سیاره ی مریخ هست اما کو تا بفهمن رو مریخ می شه زندگی کرد یا نه. 

درست وسط تابستون من و دخترک مریض شدیم. البته که اول گل پسر این مریضی رو از بچه های کلاس زبانش سوغات اوردن و من کماکان منتظرم علایم گلو درد و ابریزش بینی در همسر جان هم نمود پیدا کنه که خدایی نکرده قسر در نره ;) 

کتاب کلیدر خیلی برام دلچسب شده و زمانهایی که دارم کار می کنم یا گوشی دستمه همه اش روحم پرواز می کنه برای خوندنش ولی مشکل اینجاست که تو شلوغی و همهمه و جنگ و جدل و جیغ های بنفش خواهر و برادر نمی شه تمرکز کرد و خوند بنابراین خوندنم فقط محدود شده به شبها بعد از خوابیدنشون. 

شاید دو سه هفته دیگه بریم سفر، اولش خیلی ذوق داشتم اما الان هرچی نزدیکتر می ریم استرس ناهار شام بچه ها که هیچی نمی خورن افتاده تو جونم و اصلا نمی دونم رفتنمون درست هست یا نه.