«طلوع صحرا»

کتاب “طلوع‌صحرا” رو‌ خیلی دوست داشتم. 

یه جمله ای از بچگی تو‌سر واریس بود که باباش بهش گفته بود « تو فرزند من  نیستی و نمی دانم از کجا آمده ای»  خیلی اون رو ناراحت کرده بود و بعد ۲۰ سال که به باباش رسید ازش پرسید یادته این  جمله رو بهم گفتی  و اونم‌ گفت اره ولی تو لحن صدای پدرش پشیمونی بود و این دلش رو بعد سالها آروم کرد. 

نمی دونم بابای منم در نهایت به من افتخار می کنه یا نه اما خیلی همیشه دوست داشتم ازش بشنوم از اینکه دخترش بودم راضیه .... 

* بسیار دوست دارم کتاب «گل صحرا» رو هم بخونم اما متاسفانه فعلا موفق به خریدش نشدم و گویا تخمش رو ملخ خورده. 

* چقدر خوبه آدم دور و برش دوستای کتابخون داشته باشه بلاخص دوستان گلی که فرت و فرت برات کتاب هدیه بدن و تو رو سر ذوق بیارن برای کتاب های خوب خوندن :)

جایی خوندم نوشته بود امسال برای خودتم عیدی گرفتی؟! 

دیدم هیچ سالی به خودم عیدی ندادم.

بعد دو روز بالا و پایین کردن بلاخره  رضایت دادم و رفتم بصورت ان لاین چند قلم چیزی که نیاز داشتم رو بعنوان عیدی برای خودم سفارش دادم :)

اگر می خوای تغییر کنی، عادت های بدت رو ترک کن! 

روزی هزار بار باید برای خودم تکرار کنم تا تغییر و تحول تو زندگیم جاری بشه :)

ادم های نادیده اما تاثیرگذار

یادمه حدودا دو سه سال پیش با وبلاگ دختری ۲۸ ساله اشنا شده بودم که دکترا می خوند و کتابی برای چاپ داشت و کلی تو کارش هم موفق بود و زبان انگلیسیش عالی بود و داشت به طور خوداموز فرانسه می خوند و در کنار تمام این کارها و فعالیت هاش بسیار بسیار کتاب می خوند و من هربار با خوندن پست هاش کلی غبطه می خوردم به این همه مفید بودنش و سعی می کردم خودم رو یه تکونی بدم و یه حرکتی هرچند کم و کوچک  در جهت محقق کردن رویاهام از خودم  بروز بدم. حیف که تقریبا یکسالی هست که وبلاگش رو حذف کرده. این روزها جای خالی وبلاگش خیلی به چشمم می یاد.