68

نمی دانم چرا روزه ی سکوت گرفته ام. می توانم از این روزها کلی حرف بزنم، از روند رشد دخترک و رابطه ی شیرین پسرک با خواهرش. از دغدغه های این روزهایم، از جابجایی آتی خانه مان گرفته، تا قراردادهای کاری مان که آنجور که باید پیش نمی روند و من این روزها علاوه بر بی خوابی، بی حوصله ام. 

اعتراف می کنم داشتن دو کودک با اختلاف سنی کم که بزرگتر انقدری بزرگ نشده است که حرفهایت را درک کند بسیار سخت است، چه برسد به دوقلوداری و چندقلو داری که خداوند باید صبر فراوانی به آن پدر و مادر عطا کند. 

این روزها دلگیرم از خدایم. خدایی که با او عهدهایی کرده بودم و عاجزانه خواسته بودم مرا به انچه می خواهم برساند اما روز به روز بیشتر از دیروز ثابت می شود برمن، که خلاف میلم شده است همه چیز. 

67

21 روز از آمدنت به جمعمون می گذره. 21 روزه که شب تا صبح بیداری و صبح تا شب خواب. اینقدر کوچولو و نحیفی که آدم نمی دونه در برابر این همه عجز و ناتوانی و ظرافت در برابر بی خوابی های پی در پی، جز لبخند و آرامش زبان به چی باز کنه. برادر کوچولوت خیلی دوستت داره و وقت و بی وقت برروی پیشانی و لپ هات بوسه می زنه و پتو و کریر و یه سری از لباس هاش رو به تو بخشیده و شکر خدا بهت حسودی نمی کنه. بابای مهربونی داری عزیزکم که این روزها حسابی هوای مامان رو داره و تو شب بیداری های بزرگ شدن شما، شریک راه مامانه و این فرصت رو می ده که در طول شبانه روز چند ساعتی بخوابه و استراحت کنه. خوبه که فاصله ات با داداشت اونقدری زیاد نیست که فراموش کرده باشم این روزهای سخت رو و غافلگیر نشدم مثل بار اول. خدا به من و بابایی صبر و آرامش بده تو پشت سر گذاشتن این دوره ی سخت. 

66

کمی مشکل پیدا کرده ام با تفکر خودم یا آن دیگری که می گوید عاشق همسرش است اما حاضر نیست بخاطر همسرش که پیاز خام دوست ندارد، آن را از زنجیره ی غذای اش، خصوصا شبها که بلاخره در کنار هم همبستر هستند و بوی دهان پیاز خورده اش آن دیگری را که پیاز نخورده و آن را دوست ندارد آزار می دهد، حذف کند. نمی دانم شاید طرز فکر من اشتباه است که فکر می کنم باید خوردن پیاز خام را بخاطر آسایش همسرش لااقل شبها، از سفره اش حذف می کرد. 

65

داشتیم صحبت می کردیم در مورد روزی که بچه ها می روند سر خانه و زندگیشان و من می مانم و او، اینکه آیا قرار است آخرهای هفته چشم انتطار سرزدن فرزندانمان باشیم یا لیلی مجنون وار برای خودمان برنامه ی سفر و گشت و گذار خواهیم چید. در نهایت تصمیم گرفتیم به تلافی این روزها و سال های قرنطینه شدن در منزل راه دوم را پیش بگیریم و از فرزندانمان متوقع نباشیم. دوست داشتن بیایند منزلمان قدمشان سر چشم، اگر هم برای خودشان برنامه داشتن، خوش باشن. 

64

بعد سالهااااا دلم می خواست با خواهری بروم خیابان ولیعصر را بالا و پایین کنم و یک دل سیررررر خیابانگردی کنم، اما با وجود حاضر شدن و وعده ی خرید آنچه از قبل قولش را داده بودیم افاقه نکرد و پسرک نگذاشت به خواسته ام برسم. 

63

با شنیدن برخی اتفاق ها نادم می شوم از نوع نگرشم نسبت به دخترک، قبل به دنیا آمدنش. اینکه چقدر سلامتی جسم و روح، ارجح است به هوش بالا و زیبایی خیره کننده. آشنایی دوقلوهایش بواسطه ی بدنیا آمدن یک هفته بعد از هفت ماهگی، از بدو تولد بیمارستان هستن و بعد نزدیک به دوماه بستری، دکتر بتازگی به آنها گفته است که دوتا مردمک چشم دخترک و یک مردمک چشم پسرک تشکیل نشده و نیاز به عمل جراحی است. عملی که درصد بینایی آن پنجاه، پنجاه است... چقدر ناراحتم برای پدر و مادرشان که مطمینا دوره ی بسیار سخت و پر غمی را از سر می گذرانند، که پدر و مادر تاب درد خودش را دارد اما تحمل درد فرزند را نه.

62

دیروز دهمین روز تولد دخترکم بود و خواهری و مامان و مادرهمسر کم کمک بارشون رو بستن و رفتن. لحظه ی خداحافظی با مامان خیلی سخت بود که گریه کرد و بهم گفت ببخشید کاری نکردم. در حالی که بیشتربار این ده روز خونه و زندگیم به روی دوشش بود و با اون کمردردش برام از جونش مایه گذاشت. هربار که یاد اشک ریختنش می افتم حالم خراب می شه. به این فکر می کنم که خدایی نکرده زبونم لال زبونم لال روزی بیاد که اون نباشه و من باشم .... 

بگذریم ...

کوچولوی ده روزام خیلی خواستنی تر از قبل شده، وقتی بغض می کنه و از ته دل گریه، دلم براش ریش می شه. امروز دوست نداشت بگذارمش زمین اما برای انجام کاری مجبور بودم دو سه دقیقه تنهاش بگذارم تا بیام آنچنان گریه ای کرد و چشمه ی اشک زیر چشم هاش جمع شد که دلم آب شد براش. بچه های کوچیک عجب موجوداتی هستن، در اوج نیاز و ناتوانی تو برآورده شدن خواسته هاشون و زحمت زیادی که دارن، آدم با جون و دل براشون قدم بر می داره و شب بیداری ها و سختی هاش رو به جون می خره. 

61

بلاخره دخترک شیرینمان بعد ساعتها معطلی در بیمارستان و بلوک زایمان، بعلت بیمار اورژانسی دکترم، ساعت ۱۱:۳۵ دقیقه روز چهارم اردیبهشت ماه، پای به عرصه ی گیتی گذاشت. اعتراف می کنم روز بسیار سخت و خسته کننده ای بود. از شش صبح حاضر و آماده در بیمارستان بودیم و منتظر پذیرش و کارهای اولیه بستری شدن که متوجه شدیم عمل من به تاخیر افتاده و این تاخیر شش ساعته خیلی روح و جسمم را آزرد جوری که نتوانستم از همان ساعتهای اولیه ی تولد دخترکمان از حضورش لذت وافر ببرم. دخترکم، دختر ریز نقش و بسیار معصوم و مظلومی است که هربار گریه کردنش از سر گشنگی یا بی خوابی یا خیس بودن پوشکش دلمان را ریش می کند و بسیار کوچک و خواستنی ست برای پدر و مادرش. باید سرفرصت بیشتر از این ها بنویسم از باز شدن قدم های کوچکش به زندگی سه نفرمان و تکمیل کردن خانواده مان بصورت دو به دو. 

60

هفت سال پیش در چنین روزی من و تو بعد از پنج سال جدال نابرابر و کلی بالا و پایین شدن و زخم خوردن و زخم زدن، بلاخره قسمت هم شدیم. فکرشم نمی کردم روزی روزگاری در آستانه ی فوت کردن هفتمین شمع سالگرد ازدواجمون یه کوچولوی دیگه به جمعمون اضافه شده باشه و میلادش مصادف باشه با روز بهم رسیدن ما. امیدوارم با اومدن دخترکمون عشق و محبت و صفای بیشتری تزریق بشه به خانواده ی چهارنفره مون. 

پ.ن: ممنونم از اینکه امشب با هدیه ی قشنگی که بهم دادی قلبم رو مالامال از حس های خوب دنیا کردی. اینکه به یادم بودی و یواشکی مقدمات سوپرایز کردنم رو چیده بودی و حسابی هم موفق شده بودی، خیلی برام ارزش داشت و دنیا دنیا خوشحالم کرد. ممنونم از اینکه همیشه حواست به چیزهایی هست که برای خانم ها به یاد داشتنش خیلی شیرینه. دوستت دارم عزیز دل. 

59

خوب بلاخره رسیدیم به روز موعود. 38 هفته و 4 روز مهمون وجودم بودی و شماره ی معکوس برای به آغوش گرفتن و بوییدنت شروع شده. امیدوارم بتونم مادر خوبی برات باشم و به کمک بابای مهربونت کاری کنیم که خاطرات خوب و خوشی از دوران کودکی تو و برادرت، براتون بجای بمونه. عزیزم تو این واپسین لحظه های رسیدن به تو، سلامتی و خوشبختی و موفقیتت تو زندگیت آرزوی قلبیمه و اینکه تو و برادرت دوست های خیلی خوبی برای هم باشین و دریایی از مهر و محبت و صمیمیت بینتون موج بزنه. 

58

بسی بسیااااار خرسندم از اینکه مجبور نشدم با این شرایط در جمعی حاضر شوم که مدام معذب باشم و لعن و نفرین بفرستم به خودم که چرا در معذوریت اخلاقی قرار گرفته ام و علیرغم میل باطنیم آماده ام. البته که دوست نداشتم حال مادر دوستمان بد شود و آمدنش به تهران به این خاطر کنسل شود و من مجبور نباشم همراهی اش کنم. 

57

امسال بر عکس شش سال گذشته، روز پدر برایم روزی است مثل روزهای دیگر. نمی دانم شاید رفتار سرد اخیرت موجب این حالم باشد. هیچگاه نفهمیدم پناه بردن به آغوش پدر یعنی چه، بوسه های پر مهر پدرانه چه طعمی دارد و تکیه گاهش چه رنگی است. هیچگاه لمس نکردم نوازش های پدرانه را که خیلی  ازدخترها تجربه اش کردند و برای من لمسی است ناآشنا.  از وقتی خودم را شناختم پدر برایم مظهر استرس بود و تشویش، ترس بود دلهره. صدای کلید انداختن ودر باز کردنش، دلخراش ترین صدای دنیا! بنظرم اینکه بلد نبودی به یکی یک دانه دخترت که جزو حساسترین دخترهای دنیاست، محبت کنی آنچنان که باید،  توجیحی است ناموجه! من تا آخردنیا طلبکار محبت و آغوش و بوسه هایی هستم که از وجودم دریغ کردی و امروز زنی هستم در آستانه ی دوباره مادر شدن، اما تهی از نوازش های پدرانه.