39

عزیز دل، ممنونم که هستی و در این روزهای کم تحرکی  و سنگینی و ناتوانی، کنارمی و هرکاری می کنی که دغدغه ای نداشته باشم. ممنونم که نهایت سعیت را می کنی تا همه جوره من را حمایت کنی. داشتن تو بالاترین و نابترین هدیه ای است که از خدا گرفتم. از صمیم قلبم برایت سلامتی و شادی و خیر و برکت و هرآنچه از ته دل تمنا داری، آرزومندم. 

عزیز دل مهربانم، بیشتر از آنچه در تصورت بگنجد، تو را دوست دارم. همیشه سالم باش و بخند. 

38

این دومین خبر تلخی است که در طی دوران بارداری ام می شنوم. اولی دوستم بود که در هفته ی 26 پاره ی تنش را از دست داد و دومی همسر یکی از اقوام نزدیک که در هفته ی 21 فرزند دو هفته مرده در شکمش را سقط کرد. نمی دانم آیا روزی فراموش خواهند کرد این داغ را یا تا پایان عمر حسرتی جانکاه بر دل شان می ماند. 

37

دقت کردم روزهایی که بیشتر نگاهت می کنم و گرمتر از قبل به آغوش می فشارمت و بیشتر دل به دل کارهایت می دهم، محبتت نسبت به من بسیارعیانتر می شود. امشب هنگام خواب برای اولین بار از من تقلید کردی و دست گرمت را بروی شانه ام انداختی و به همین شکل پلک های شفافت سنگین شد و به خواب ناز رفتی و من صدبار بیشتر از پیش احساس خوشبختی کردم که مادر تو هستم. 

پسرم روزی نیست که بیاید و بگذرد و من به این اندیشه نباشم که روزی تو بدنبال سرنوشت و زندگی خودت خواهی رفت و هرروز برای خود مرور می کنم که مبادا مهرمادری ام برای تو غل و زنجیری شود به پایت. تمام سعیم این است که عشق و محبت من و پدر مهربانت تو را سیراب کند از هرچه حس ناب دوست داشته شدن است تا بعدها در کوچه و خیابان، ته بازارچه، به اشتباه دنبالش نباشی و در زمان مناسبش دل بسپاری به آنکه لایق دل پر مهرتوست. 

36

چقدر دلم می خواست جای کارمندهایی بودم که امروز از آخرین روزکاریشون تو اداره و شرکتشون چیلیک چیلیک عکس یادگاری می ندازن و خوشحالند از دو هفته تعطیلات پیشرو.

پ.ن. اعتراف می کنم این روزها با بزرگتر شدن پسرکم و شیرین زبانی هایش، دلم ضعف می رود از بودن در کنارش و روزی صدبار می بوسمش و می بویمش و می چلانمش و خدا رو شکر می کنم که شاهد این لحظات زیبا و تکرارناشدنی هستم. 

35

دست خودم نیست اما هربار دختران همسایه پایینی مان با دخترهایشان، می آیند منزل پدر و مناسبت های مختلفشان را باهم و در کنار هم جشن می گیرند، دلم می گیرد و نداشته هایم، حسرت های مانده بر دلم رخ می نمایند. چقدر دوست داشتم من جای آنها بودم و فرت و فرت هفته ای دو سه روز حداقل، منزل پدری چتر می انداختم فارغ از بچه داری کارهای روتین  و هرروزه ی خانه مان. 

34

ساعت از پنج بعدازظهر هم گذشته بود و آخرین خرده ترکشهای بجای مانده از جابجایی اتاق خواب مانده بود که آیفون منزل به صدا در آمد و در کمال ناباوری خواهری بود که ده دقیقه بعدش لباس کار پوشیده آشپزخانه ام را می تکاند. چقدر خواهر داشتن خوب است، چقدر وجود پرمهرش زندگی را زیباتر می کند و من تا چه حد مدیون وجود نازنینش هستم و دعاگوی سلامتی خودش و بچه هایش. 

مبل و میز ناهارخوری مان هم در یک عملیات انتحاری تعویض شد که کلی خیالمان را راحت کرد و فقط مانده دو اتاق باقی مانده و کارهای روز آخر سالی که با آمادگی کامل برویم پیشواز سال جدید. امیدوارم سال 95 برای همه سالی سرشار از سلامتی و خیر و برکت و موفقیت در کار و زندگی باشد. 

33

یعنی اگر دست من بود و امکانش، دلم می خواست حاضر شدن سر عقدت رو هم بپیچونم و نیام. دلم می خواد هرچه زودتر دو اردیبهشت بیاد و بره و من به روال سابق زندگیم برگردم و اینقدر  مجبور نباشم به صداهای نارحت کننده ی ذهنم و خاطرات تلخ گذشته فکر کنم. حالا هزاری هم خواهری بیاد و بگه کینه و کدورت رو بگذار کنار و تو خوبی کن. خسته شدم از خوبی کردن یکطرفه و مدام و مدام زخم خوردن. هرقدر این چند وقت از گذشته تا حال رو، از بچگی تا الان رو، شخم می زنم حتی یه خاطره ی شیرین و دوست داشتنی پیدا نمی کنم  که بواسطه ی اون، به حرمت اون روز که رفته باشم زیر دینت، خودم رو ملزم کنم برای چشم پوشی از کارهای این روزهات. در حالی که خدا می دونه حتی با داشتن غرور لعنتیم و زیر پا گذاشتنش، چندین و چندبار دستت رو گرفتم و وظیفه ی خواهرانه ی خودم دونستم کمک کردن بهت رو، اما الان دیگه نمی تونم علیرغم دلخوری هایی که ازت دارم برای خوشامد دل تو بازم برات قدم بردارم. 

32

عزیز دل مادر، چقدر تو خوبی، چقدر تو پاک و معصومی ، چقدر به قول پدرت فهمیده هستی جان مادر، که  به محض دیدن ناراحتی ام از برای نخوردن های مکررت، خودت به کنارم می آیی و با آن زبان شیرین، اما گویایت، به من می گویی ناراحت نباش. آخر چگونه ناراحت نباشم جان شیرینم که گاها در طول روز نه لب به صبحانه ات می زنی، نه ناهارت و نه شامت و این میان نیز خبری نیست از هله هوله های معده پر کن. می دانم برای خرسند کردم حتی به زور لقمه را در دهان می گذاری اما به نیمه نرسیده آن را بالا می آوری... پروردگارا چقدر سخت است ، مادری کردن برای فرزندی به غایت بد غذا ....... 

31

پسرک شیرین زبانم یک ماهی هست که دیگر حروف الفبای انگلیسی را به ترتیب با آهنگ می خواند و کلی از صدقه سر کارتون دیدن هایش، واژگان انگلیسی بلد است و علاوه بر آن تا ده نیز می شمارد. 

شبها با خواندن کتاب داستان به خواب می رود و در طول روز، خواب نیم روزی ندارد. بسیار به نقاشی کشیدن علاقه دارد و جدیدا برای دقایقی به تنهایی با خودش مشغول می شود و توانایی بازی کردن با خودش را کم کم  دارد بدست می آورد، اگرچه هنوزهم بسیار تمایل دارد با من یا پدرش بازی کند. 

30

همیشه دوست داشتم اگر روزی دختردار شدم، خدا بهم یه دختر سالم و زیبا بده، جوری که نشه روش عیب گذاشت، اما الان چند روزه که با دیدن سونوگرافی جدید دخترکم، احساس می کنم تمام کاخ آرزوهام خراب شده. طاقت این رو ندارم که کسی اجزایی از صورت و بدنش رو به سخره بگیره.  اینقدر ناراحتم که هربار بهش فکر می کنم، چشمهام پر اشک می شه. خدا کنه اشتباه کنم و دخترکم سالم و زیبارو باشه .... 

29

چند روزه که مدام سر کوچکترین اشتباهش از کوره در می رم و اونم گریه می کنه و باباش رو می خواد و بعد اینکه می گم بابات خونه نیست آغوش من رو در خواست می کنه. کلا بی اعصاب شدم. می دونم مثل گذشته حوصله اش رو ندارم و انتظار دارم با یکی دوبار تکرار حرفم رو گوش کنه. کاش زودتر این دوره به سلامت تموم بشه. خسته شدم از بس حوصله ی خودم و عزیزانم رو ندارم. 

28

به طرز وحشتناکی دل نازک شده ام این روزها. طاقت  ندارم کسی کاری یا حرفی برخلاف میلم بزند آنوقت اشک هایم خود را محق می دانند برای جاری شدن و باریدن، چه در جمع، چه در خلوت. حتی در اوج تعریف خاطره ای خنده دار همچون دعای عهد خواندن همسر در دوره ی دوستی مان، یک آن در چشم برهم زدنی موجی از بغض و اشک هجوم می آورند بر چهره خسته ام، به گونه ای که یارای کنترل و مهاری نیست و به اجبار پناه می برم به گوشه ای دنج و خلوت تا آرام  آرام بریزند و ببارند و خاموشی گیرند. 

27

چند هفته ای می شود که ذهنم آشفته است و روح و روانم آرامش لازمه را ندارند. اینکه تا شهریور که موعد نقل و جابجایی مان از خانه ی کنونی است، می توانیم پای به خانه ی خودمان بگذاریم یا نه؟ اینکه می توانیم کاری کنیم که از جاهای دیگر برای خودمان منبع درآمد داشته باشیم یا نه .... کلا از بعد اقتصادی بسی بسیار زیاد ذهنم درگیر است، خصوصا با آمدن دومین فرزند استرس بیشتری دارم  نسبت به آینده و نحوه ی کار و درآمدزایی مان. امان از اقتصاد مریض کشورمان و گرانی های پی در پی که آرامش  را از مردم قشر متوسط و ضعیف گرفته. 

26

بلاخره وارد هفته ی ۳۰ بارداری شدم. چقدر سخت می گذرن این هفته های سنگین واپسین. دلم لک زده برای خوابیدن و راه رفتن راحت. دلم لک زده برای آسوده به آغوش کشیدن پسرک شیرین زبان این روزهایم .