بارها گفته ام و بازهم تاکید دارم، خواهر داشتن خیلی خوب است، مخصوصا خواهر از نوع بزرگترش که می شود مادر دومت. می توانی ناز کنی و او هم ناز کشت باشد، می توانی ساعتها با او حرف بزنی بی انکه بیم قضاوت کردن داشته باشی، می توانی بی عذاب وجدان بخشی از کار خانه ات رو به او محول کنی و خودت بخش دیگری از کار را بدوش بگیری، می توانی فرزندنش رو اندازه ی فرزند خودت دوست بداری و هی قد و بالای رعنایش رو ببینی و کیلو کیلو قند در دلت آب شود. می توانی بی خجالت بخواهی با ان دست پخت جادویش هرچه هوس کرده ای را برایت بپزد. می توانی با تمام وجود هرچه داری را با او سهیم شوی بی منتی. می توانی از رژلب و خط چشمش با کمی اغماض از اصول بهداشتی  استفاده کنی و به راحتی دستور خرید هرلباسی که او دارد و به تازگی خریده و پسندیده ای را بدهی بی فکر زحمتش ... دوست داشتم دخترک هم خواهری داشت به خوبی و مهربانی خواهرم ولی خوب چه می شود کرد که هر آرزویی صلاحیت اجابت شدن را ندارد :))

فکر کنم تمام رسالتم برای بیدار ماندن تا این ساعت نیمه شب، عوض کردن پوشک دخترک بود که خیلی اتفاقی فهمیدم پوپو کرده.

ترس هات رو کنار بگذار و شروع کن! 


عین سه روز گذشته مان به مریضی و پرستاری گذشت. آخرین نفر من بودم که امروز توان حرکت کردن، حتی اشامیدن اب را نداشتم که معده ام قبولش نمی کرد و خلاصه اینکه روزهای سختی بود که در حال گذراندنشان هستیم. بعدازظهر بی حال ولو می شوم برروی تخت و برای لحظاتی خوابم می رود بیدار می شوم و می شنوم که پسرک در حینی که خواب بوده ام امده بخور را روشن کرده که زودتر خوب بشوم. غروب با ته مانده انرژی که داشتم برای جوجه ها برنج گذاشتم و چون یارای ایستادنم نبود کنار مبل داز کشیدم تا اب برنج که تمام شد بروم و دم بگذارمش که یکدفعه پسرک ملحفه به دست امد و انداخت برروی پاهای عریانم و با ان زبان پرمهرش گفت" گرمت بشه، ایشالله زود خوب بشی" دیگر نگویم از بوسه ای وقت و بی وقتش که با لبهای غنچه شده اش به سمتم می اید و من لپش رو می بوسم و او نیز هم. 

هیچ می دانستی با آن صدای مردانه ی گرفته ات که اکثرا به خاطر کشیدن سیگار خش دارد برای اولین بار در این چند سال گذشته اسمم را صدا زدی؟ می دانی هشت سال چند روز است؟ 2890 روز .... گفته بودم انتخابم از سر عقل است نه احساس زودگذر. گفته بودم دوستش دارم و دوستم دارد، گفته بودم خوشبخت می شوم، یادت است؟! خوشحالم که شاهد این روزهایمان بودی و هستی. 

با خودم عهدی بسته ام که مستلزم صرف انرژی و وقت زیادی است. با ذره ذره وجودم دوست دارم عملی شود وعده وعیدهایم با خودم، اما سختی راه در کنار دوتا کلوچه ی خوشمزه که کافیست برروی انچه وعده کرده ای تمرکز کنی تا سریز شوند از آغوشت و سر و صورتت، گاها سستم می کند. اما باید قوی باشم و الگوی مناسب برای فرزندانم.

ما پدر و مادرها جدا قراره تا کی بچه ها رو ساپورت کنیم؟ پس کی قراره یاد بگیرن خودشون مسئولیت زندگیشون رو به دوش بگیرن؟ ازدواج می کنن مدام خونه ی مامان و باباشونن، بچه دار می شن همینطور، سرکار می رن بازم همینطور. بسه توروخدا یکم بچه هاتون رو مسئولیت پذیر بار بیارید. قرار نیست پدر و مادر تا عمر دارن کمر خدمت ببندن! لااقل کمکی از دستتون برنمی یاد، باری هم رو دوششون اضافه نکنید. 

خدا رو شکر یکسال دیگه هم موندنی شدیم. با یه شرایط خوب :) صاحبخونه ی خوبی داریم. امیدوارم سال دیگه این موقع خونه ی ارزوهامون باشیم :)

علی رغم تمام دلخوری هایی که ازش داشتم، با تمام حرفایی که تو این شش هفت ماه تو دلم مونده بود و علامت سوال های بی پاسخ، دلم نیومد رسم 20 سال گذشته رو بشکنم و روز تولدش رو تبریک نگم. تو جوابم نوشت برای دومین بار مادر شده، مادر یه فرشته کوچولوی خوشگل و زیبا که دو روز پیش بدنیا امده.. شوک بزرگی بود. سر دخترک جزو معدود کسایی بود که بهش گفتم باردارم.  اما اون هیچی بهم نگفته بود. حتی گفتن این خبر خیلی زودتر از این حرفا، می تونست بهونه ای باشه برای از بین رفتن دلخوری بینمون اما این فرصت آس رو سوزوند. همیشه همینطور بود تو قهر و آشتی هامون هیچ وقت پیش قدم نمی شد و نشد جز یکبار که اگر نمی اومد یا دیرتر حتی، برای همیشه از زندگیش رفته بودم.... زنگ زدم حرف زدیم اما نمی دونم چرا مثل سابق نیستم انگار برام مسجل شده که بازهم رفتنیه و اصلا براش قدمت عمر دوستیمون مهم نیست و به راحتی پشت پا می زنه به همه چی. اینه که اینبار دلبسته اش نمی شم. به چشم مسافری نگاهش می کنم که هر ان ممکنه به ایستگاه مقصدش برسه و پیاده شه بی خداحافظی حتی. 

چند روز پیش بود که برای اولین بار دخترک، اسم برادرک اش رو صدا زد. اسم خودش رو هم که مدتهاست با یه آوای شیرینی به زبان می یاره جوری که دلت می خواد بخوریش. منصفانه بخوام بگم زود بود دوری از من برای دخترک. درسته که پرستار بچه ها آشنا بود اما نمی تونست جای پدر و مادر رو برای بچه ی ۱۶ ماهه پر کنه...

 دیدن لباس و کفش و کیف هایی که برای رفتن به سرکار خریده بودم بیشتر از هرچیز دیگه ای حالم رو می گیره. می دونم این دوره هم گذراست و منتظرم هرچه زودتر به روال سابق برگردم.

می دونم فقط و فقط برای اینکه روحیه ام رو خوب کنه و دلم رو خوشحال، کوبیده رفته انقلاب و کلی هزینه کرده و با دو بغل کتابهای رنگی رنگی امده خونه... کاش بخاطر هردومون هم که شده بتونم نتیجه ی دلخواهمون رو بگیرم. 

داشتم زندگیم رو می کردم که من و هوایی کردیدهاااا! حالا کی جواب دل ناارومم رو می ده اخه؟!!!

از اونجایی که بعد رفتن به شرکت فهمیدم حقوق درخواستیم پایین بوده وبا افزایش حقوق هم موافقت نشد برگشتم خونه و دوباره مادر خانه دار شدم. نمی تونم بگم حال دلم خوبه که اصلا خوب نیست، اما خوشحالم که حرفم رو زدم و سواری ندادم بهشون. دلم نمی خواست با اون حقوق بمونم خصوصا که در طی اون یک هفته فهمیدم چقدر طی اون سال ها یک تنه واسه شرکت کار کردم و الان بعد چهارسال برای تک تک کارهایی که انجام دادم یکنفر رو استخدام کردن :))) 

تو شب سیاه

تو شب تاریک

از چپ و راست 

از دور و نزدیک

یه نفر داره جار می زنه، 

جار 

آهای غمی که 

مثل یه بختک 

شده ای آوار

از گلوی من 

دستات و بردار

دستات و بردار 

از گلوی من 

از گلوی من

دستات و بردار ....

این چند روز که صبح زود از خونه می زنم بیرون بقدری هوا دلچسب و ملسه که دلم می خواد ساعت ها پیاده روی کنم. فکر کنم اخرین بار که هوای تازه ی صبحگاهی رو تنفس کردم صبح روزی بود که برای بدنیا اوردن دخترک راهی بیمارستان شدم. این روزها برخلاف خستگی و بی خوابی های جسمانیم، عجیب حال دلم خوبه و دوست دارم به روی همه لبخند بزنم و بگم زندگی رو خیلی به خودتون سخت نگیرید و شاد باشید که عمرمون به چشم برهم زدنی می گذره ...