یک ماه از 12 ماه سال جدید گذشت، به همین سرعت و به همین شلوغی. نشستم رو دور تند گذر عمر.... دقیقا هشت ماه از روزی که رفتم و یک هفته شاغل شدم می گذره. آخرشم نفهمیدم حکمت اون چند روز رو. قرار بود چی رو درک کنم، به چی برسم، چه قدمی بردارم، نمی دونم.... اعتراف می کنم هنوزم دلم پیش کار کردن و شاغل شدن هست... 

داشتم فکر می کردم که پدر و مادرها هرآنچه در دوران بچگی و جوانی ازشون دریغ شده رو، سعی می کنن شرایطش رو با جون و دل برای بچه هاشون مهیا کنن که اون حسرت خاص تو دل پاره ی. تنشون نمونه. پدر و مادری که سواد ندارن سعی می کنن بچه هاشون حتما باسواد شن، اونایی که سواد دارن اما تحصیلات دانشگاهی ندارن سعی می کنن حتما بچه هاشون با محیط دانشگاه آشنا بشه و اونایی که تحصیلات دانشگاهی دارن، سعی می کنن بچه هاشون با موسیقی و ورزش و زبان آشنا بشه وووو همینجور این سیر تکامل پیش می ره. آشنای دوری داشتیم که متخصص قلب هست، هم خودش هم خانمش پزشک هستن تازه همین دوروز پیش تو اینستاگرامشون متوجه شدم عموی نود ساله اشون که بتازگی فوت کردن هم پزشک بودن! می خوام بگم واقعا هیچی تو این دنیا عادلانه تقسیم نشده، اینکه من کجای دنیا بدنیا بیام با چه پدر و مادری با چه فرهنگ و سواد و موقعیت اقتصادی، دست من نیست بنابراین من الان من، هرچی هست و نیست بیشتر بواسطه ی همین شرایطی که تحت اختیار من نبوده بوجود امده. قبول دارم یه جاهایی تو درصد معدودی از ادمها، اراده و صرف فعل خواستن  و البته بازهم دست به دست دادن مه و خورشید و فلک، می تونه به چربه به این شرایط. میزان دانش پدر و مادر، موقعیت مالی شون  و آینده نگریشون می تونه زندگی و اتیه ی یک بچه رو از این رو به اون رو کنه....

یه سریال امریکایی هست بنام " گریز اناتومی" سال هاست که داره پخش می شه و دنبالش می کنم. یه تعداد انترن بودن که به مرور رزیدنت می شن و بعد پزشک و کل داستان تو فضای بیمارستان و اتاق عمل می گذره و در عین حال گریزی هم می زنه به زندگی شخصی هرکدوم از دکترها. من این اواخر احساس می کنم شاید واقعا می تونستم پزشک بشم اگر در سن پایین با این  محیط و فضا و حال و هوا آشنا می شدم و کشف می کردم که عاشق خلق معجزه ام.... کلا یه چیزهای قابلیت تغییر دادن کل مسیر زندگی ادمی رو دارن که بدنیا امدن در چه خانواده ای با چه پدر و مادر و خواهر و برادری یکی از اون هاست ...


پ.ن: تو بازی کودکانه ی خواهر و برادری، دندون جلوی خواهرک شکست و دو روزه که من غمگین ترین مادر دنیام ... 

بعد از پنج شش روز میزبانی، مهمون ها صبح رفتن. واقعا فکر می کنم این چند روز رو زندگی نکردم از بس روی دور تند بودم. واسه خونه مون گلدانهای رنگی رنگی خوشگل خریدیم و هربار از پنجره ی بدون پرده مون بهشون نگاه میکنم دلم شاد می شه. خواب بچه ها تو فروردین ماه اساسی بهم ریخته باید از امشب ان شالله بریم رو دور سروقت خوابیدن. یک کار بسیار مهمهم دارم که باید تو این ده روز باقی مونده یه سر و سامانی بهش بدم که عجیب روح و روانم رو تحت شعاع خودش قرار داده. 

سالهاست می شناسمش، تو خانواده ی ضعیفی بدنیا امده پدرش را  در نوجوانی از دست داده و یه جورایی از همان سن کم در کنار مادرش، شده نان اور خانه. درست از زمانی که شناختمش چیزی بالغ برنه سال، از کارفرمایش ناراضی است و به قول خودش دنبال کار.  اما هنوز که هنوز محیط کارش رو عوض نکرد و هرسال شب عید می گوید این اخرین سالیست که پیشش هستم و از فروردین می روم دنبال کار اما ان فروردین هیچ وقت از راه نرسیده و گویا نخواهد رسید. بعضی ها فقط ناله کردن رو خوب بلد هستن متاسفانه و مرد عمل نیستن. بارها گفتم فلان مدرک کامپیوتر را بگیر یا فلان مدرک حسابداری را یا فلان مدرک فنی حرفه ای را، هربار گفته پول ندارم اما به دو هفته نرسیده با ذوق گوشی دو میلیون تومانیش را نشانم می دهد، یا جوری لباس می پوشد که گویا ذره ای مشکل مادی ندارد. به تازگی شکست عشقی خورده و می گویمش بیا پیشم چند ساعتی حرف بزن و سبک شو، می گوید دوست دارم بیایم ولی پول ندارم! !! شبش پیشنهاد شغلی می شود که درامد خوبی دارد و همه جوره با شرایطش سازگار است، اما حاضر نشد ذره ای تامل کند و بلافاصله گفت نه حوصله ندارم! می خواهم بگویم برخی از انسانها خودشان به خودشان مجال تغییر و تحول و احیای شرایط مطلوبتر را نمی دهند و همواره از زمین و زمان شاکی اند که چرا فلان هستند و چرا بهمان و لحظه ای فکر نمی کنند که شاید علت اصلی ابقا شدنشان در این شرایط راکد، خودشان هستند و خودشان. 

بار اول دقیقا سه روز بعد اثاث کشی به خونه ی جدیدمون دیدمش. امده بودن مدل کابینت هامون رو ببین و ایده بگیرن برای طرح کابینت های آشپزخونه ی خودشون. دروغ چرا از همون لحظه ی اول مهرش قلوپی افتاد تو دلم. از بس مهربون و خوش بیان بود و مدام با اون چهره ی زیبا، چشمهای درشت و قد رعناش، برامون ارزوی خونه ی خوش یمن می کرد. منم  خوشحال از اینکه همسایه طبقه پایینمون هستن و احتمالا هراز گاهی ببینمش. حتی تو ذهنم نقشه چیده بودم که یه روز عصر، به صرف چایی و نسکافه دعوتش کنم خونه مون. نشون به اون نشون که تو این سه ماه گذشته دوبار بیشتر ندیدمش.  یا هیچ وقت نبودن خونه و  خونه شون تاریکی محض بود یا فقط همسرش بود و یه سوسوی از نور از انتهایی ترین اتاق خونه می زد بیرون که دیدن اون کورسوی نور بنظرم خیلی دلگیربود یا هربار که باهم بودن فقط صدای دعواشون تو خونه مون پیچیده. جوری که صبح ها با داد و بیداد همسرش از خواب بیدار می شیم و شبها هم با داد و بیداد همسرش بخواب می ریم. نمی دونم داستان زندگیشون چیه و منشا این همه دعوا و اعصاب خوردی چیه،اما هرچی هست من رو خیلی غمگین می کنه. اینجور زندگی کردن شایسته ی هیچ ادمی نیست بلاخص ادمی به خوشرویی و زیبایی اون. هر روز دعا می کنم و کلی انرژی مثبت می فرستم طبقه ی پایین تا این زوج زندگیشون هرچه زودتر سروسامون بگیره و تموم کنن این همه بحث بی پایان رو، اما خب فعلا که افاقه نکرده ولی من کماکان امیدم رو از دست نمی دم. 

امروز جایی خوندم حرفایی که ما به بچه هامون می زنیم چه خوب، چه بد، تو لوح ضمیرشون حک می شه و بزرگ ترکه بشن مدام تو گوششون اون حرفا تکرار می شه. بیایم یه یادگاری خوبی از خو دمون براشون بجای بگذاریم با تحسین و بکار بردن واژه های خوب و محبت آمیز. 

درست زمانی که انتظار نداری و امتحان کردی همه ی راه های در دسترست رو برای رسیدن به هدفت اما نشده که بشه و یه جورایی ناراحت و غمگین، غمبرک گرفتی و رها کردیش، یه دفعه خیلی غیرمترقبه راهی برات باز می شه و امیدی پررنگ تو دلت زنده می شه و یار برخلاف دفعه های قبل، سرسختتر از تو همراهت می شه برای صرف فعل خواستن و تو، تو این وانفسای روزگار بی رحم و خبرهای ناراحت کننده ی دور و برت، یه نور بزرگ و امیدوار کننده تو دلت روشن می شه و تاب می یاری این لحظه های تلخ و نفسگیر رو. بسیار بسیار خوشحالم که الان برای فردایی بهتر، هدفمند شدیم و این هدفدار بودن و تلاش برای رسیدن بهش خیلی حال دلم رو خوب می کنه. 

وقتی برام مسئله ای غمبار پیش می یاد که هضمش سنگین و زمانبر هست ناخوداگاه می رم تو فاز سکوت. چندبار صفحه رو باز کرده باشم و زل زده باشم به این کادر سفیدرنگ خوبه؟ چندبار صبح به صبح تکرار کرده باشم که خواهرک رفت اون سر دنیا برای سروسامون دادن زندگیش و خوشحال باش از اینکه برای رسیدن به اهداف و ارزوهاش قدم برداشته، اما مگه این دل لعنتی این حرفا و توجیحات حالیشه و فقط بلده وقت و بی وقت تو خلوت و تو شلوغی بباره و بباره. چقدر سخت بود بی تو بردن پسرک به پارک دم خونه ی مامان اینا. پارکی که وجب به وجبش من و تو در کنار هم خاطره داشتیم.هر طرف سر می گردوندم تو بودی جلوی روم. با همون شال سفید نخی و مانتوی همیشه خنکت و عینک آفتابیت. از هر طرف صدای خنده های از ته دل پسرک هامون بود و کنترل شیطنت های دخترک و خریدن کرور کرور نازش توسط خاله ی عزیز کرده اش. آخ که تیر آخر رو سوار شدن به چرخ و فلک به سینه ام زد و من اون بالا بالها تو اوج آسمون بی صدا و ترس از غصه خوردن پسرک زیر عینک دودیم بی صدا به پهنای صورت باریدم. تو فقط برام یه خواهر نبودی، جای تک تک دوست های نداشته ی زندگیم رو پر کرده بودی، جای مامان پیرمون حتی، برام مادری کردی. چندبار ویارونه برام درست کردی و بی خبر اوردی خونه ام؟ چندبار برای اثاث کشی هام بی اینکه ازت بخوام امدی و سروسامون دادی برام همه چی رو؟ نگفتی الان گوشه گوشه ی اشپزخونه ام یاد تو رو برام زنده می کنه؟ نگفتی دیگه نمی تونم لوبیاپلو بخورم و یادت نکنم؟ نگفتی کمر خواهر ته تغاریت می شکنه از حجم غصه و دوری از روی ماهت و دستای گرم همیشه مهربونت؟ هنوز منگم و هرروز می شینم ساعتها فکر می کنم که این حفره ی بزرگ دلتنگی و دوری ازتورو با چی باید پر کنم و چه جوری تاب بیارم و نفس بکشم هوای بدون نفس های تو رو ....