20

نمی دانم چشم شور کدام بخیلی خیره به زندگی ماست، که افتاده ایم تو دور بدشانسی و خسارت مالی پشت خسارت مالی. با سرعت مطمئنه در لاین دو در آرامش رانندگی می کردیم که یک مست از خدا بی خبر از ابتدا تا انتهای سمت راست ماشینمان را جمع کرد و ما ماندیم یک ماشین درب و داغان. ماشینی که در این یکسال گذشته پس از تحویلش، لای پر قو سالم و زیبا نگهش داشته بودیم، دریغ از خط و خشی. سال ۹۴ برایمان سال تاوان مالی بود و چقدر ما ضرر دادیم در این ده ماه گذشته از سال. دعا دعا می کنم این دو ماه باقی مانده به خیر بگذرد و تمام شود این شصت و اندی روز. 

پ.ن: تا باشد زیان مالی و نباشد خدایی ناکرده زیان جانی. که مال را می توان جایگزین کرد و جان را نه. خدایا ممنون که خانواده ام در صحت و سلامت کاملا اند و بر من ببخشای این گرفتگی و بدخلقی را. زمان می برد تا آدمی هضم کند این صدمه ها را. 

19

امروز بعد ماه ها خانه نشینی اجباری بابت آلودگی هوا ، مادر و پسر، دست در دست هم رفتیم پارک و یک دل سیر قدم زدیم. خدایا چه می شد همه ی روزهای پایتخت تمیز می بود و قابل تنفس. چگونه رواست پدر و مادر شش ماه تمام بخاطر آلودگی شدید هوا فرزندانشان را از بودن در دامان طبیعت و هوای آزاد محروم سازند؟!

18

بلاخره تصمیمی گرفتم که هم روحم در آرامش است هم وجدانم. گاهی  در شرایط سخت،  تصمیم گیری و گذشت از مال و هرآنچه به نوعی به آن تعلق خاطر داری، آزمایشی است برای محک زدن انسانیت درونی ات و من امروز خوشحالم بابت شکست غول بزرگ خباثت. 

17

چقدر پشیمانم از حرف های آن شب که در اوج ناراحتی و احساس شکست، زدم. چقدر ناراحتم از زود قضاوت کردنم . خدا کند ناراحتی را از چشم هایم نخوانده باشد، که بعید می دانم، که تیرماهی است و شامه ی تیزی دارد....

16

مصداق کامل "می یای ثواب کنی کباب می شی" را به وضوح تجربه کردم. کلی وسیله خریده بود برای جهیزیه اش، گفتم انباری ما جا دارد بیا بگذار اینجا. گل بگیرند زبانی را که بی موقع باز می شود. آن هم با وجود داشتن فضایی بزرگ در خانه ی خودشان. دزد زد به انباری و همه چیز را برد. پول قلمبه ای از حسابمان رفت و من اشک می ریزم امشب برای تمام سال هایی که پا روی دلم گذاشتم و اثاثیه ام را عوض نکردم تنها به این خاطر که پس انداز کنیم و خانه ای از آن خودمان بخریم. اشک می ریزم برای هزارتومان هزارتومانی که خرج نکردم و یکجا از کفم رفت ..... خدایا روا نبود این چنین نقره داغم کنی. 

15

نمی دانم چرا زودتر از اینها نیامدم و حک نکردم مهر روزافزون تو را. تویی که برایم نه تنها به جای خودت، که جای خالی تمام کمبودهای عاطفیم مهربانی کردی. چگونه فراموش کنم که تنها با دیدن یک عکس و برق اشتیاق در نگاهم به داشتن آن جواهر ظریف و زیبا، به دو هفته نرسیده غافلگیرانه، بی مناسبت آن را به من هدیه کردی و من چقدر ناشکرم که صرفا مناسبت های خالی مانده در این سال ها را زیرو رو می کردم و غافل از این بودم که اثبات دوست داشتن دلیل موجه و غیرموجه نمی خواهد، دلی گرم و مالامال از عشق می خواهد که با کوچکترین آگاهی از خواسته ی قلبیت آن را در طبق اخلاص بی منت تقدیمت می کند. 

و فراموش نخواهم کرد اولین عطر دلخواهم را که امروز اینچنین غافلگیرانه تقدیمم کردی. عزیز دل کاش بدانی امروز قبل آمدنت و دیدن هدیه ی زیبا و غافلگیرانه ات، تمام روز به خوبی ها و مهربانی هایت فکر می کردم و اینکه چقدر خوشبختم که تو نه فقط سهمی از زندگی من، که تمام آن هستی. 

14

بنظر من گفتن نظر شخصی، نمی تواند توهین به عقاید دیگران باشد. در صورتی می تواند جنبه ی توهین داشته باشد که من نوعی، نگرش طرف مقابلم را زیر سوال ببرم. مثلا من اعتقادی به صرف هزینه ی گزاف جهت سفر به حج واجب و عمره ندارم، اما طرف مقابل من دارد، هردو نظرمان را گفته ایم و دلیلی ندارد طرف مقابل من از حرف من برداشت توهین به اعتقاداتش را داشته باشد و روز مرا خراب کند. 

13

خیلی خوشحالم بعد از سه سال دوری، دوباره دیدمش. چقدر حرف داشت از زندگی تو غربت و تجربه های جورواجورش. کاش می تونستم بهش بگم که چقدر تو قوی هستی و باید خانواده ات همه جوره بهت افتخار کنن. کاش همسر و دخترت قدر و منزلتت رو بدونن و بفهمن خدا چه گوهری به زندگیشون بخشیده. کاش خودت یکم بیشتر اعتمادبنفس داشتی و اینقدر کارهای بزرگی که کردی رو کوچیک نمی دیدی. 

12

بلاخره عروس شد. مثل خودم کلی جنگید و از خودش مایه گذاشت تا رسید به عشقش. این چند روز مدام خاطرات بهم رسیدن خودمون مثل یه فیلم درام از جلو چشمهام رد می شه. چقدر براش خوشحالم. 

11

امروز بعد از چندین و چند روز فکرکردن، بلاخره آزمون کارشناسی ارشد ثبت نام کردم. این سومین باری است که ارشد ثبت نام می کنم، اما سرجلسه ی آزمون حاضر نمی شوم. قول قول قول دادم حتی اگر نرسم چیزی بخوانم اینبار حتما امتحان را بدهم و مرد و مردانه از شکست حتی، استقبال کنم. 

10

تقریبا سه هفته ای می شود که شروع کردی به جمله گفتن. اوج اش زمانی بود که نیمه های شب از خواب بیدار شده بودی و در همان حین از اتوبان صدای بوق ماشین امد و تو گفتی«بوق نزن، آقاهه» من به فدای زبان باز شدنت تو کی اینقدر بزرگ شدی که من نفهمیدم دلبرکم.