56

کلافه ام. هرقدر بیشتر به تاریخ زایمان نزدیکتر می شویم، بیشتر از قبل احساس سر درگمی می کنم. جاافتادن اسمم از بیمه تکمیلی، عروسی برادر، مهمانانی که قرار است از زنجان بیایند و دو روز قبل از زایمان منزلمان باشند، خواهر و کوچولویش،  ده روز زمین گیر شدنم، تنها ماندن پسرک، بهانه گیری های احتمالیش برای یکروز و نیم ندیدنم، نبود درست و حسابی پدرش در کنارش، غذایش ..... همه و همه دلیل بی اعصابی این روزهایم هستند. 

55

بسیار خسته ام. استخوان درد دارم و کوفتگی بدن. تا ساعت شش و نیم صبح بیدار بودیم و بار هرساز پسرک می رقصیدم تا بلکه بخوابد. فکر می کنم شب بیداری دیشب پیشوازی بود از شب بیداری های آتی. 

54

خدای عزیزم لطفا لطفا لطفا فرزند سالمی به من عطا کن! اعتراف می کنم همزمان با از سر گذراندن روزهای پایانی، فقط و فقط نگران سلامتیش هستم و بس. می دانم بنده ناسپاسی بوده ام در ارتباط با فرزند دوم و چه روزها و شب هایی  که گریه نکرده ام از برای داشتنش، حالا که مرا لایق مادری دوباره دانستی، لطفا لطفا با ناسالم بودنش مرا آزمایش نکن که نه تنها من ، هیچ پدر و مادری تاب و توان مریضی طفلش را ندارد. 

53

گاهی فکر می کنم شاید بواسطه ی سخت گیری های که تو عالم بچه گی و نوجوانی و جوانی بهم شده، سعی می کنم خیلی به پسرک بکن نکن، نکنم. گاهی در سکوت و خلوت ذهنم به سخت گیری های بی حاصل پدر که فقط ایام نوجوانی و جوانی را به کامم تلخ کرد، می گذرد. کاش برای پسرک و دخترکمان خاطرات روزهای کودکی خوشی  به جای بگذاریم، تا وقتی بزرگ شدن از این روزها به خوبی یاد کنند. 

52

بازهم یک صبح بارانی دیگر از راه رسید و من کنج خانه لم داده ام و سهمم از این هوای زیبا و ملس بهاری، چیزی بیشتر از دید زدن از پنجره ی خانه  نیست. 

51

کاش زنگ نمی زدم و نمی فهمیدم کجاست ...اعصابم خرده! خدایی خیلی دختر کم توقعیم. کاش یکم قدرم رو می دونستن!!! اصلا اگر قرار بود اینقدرم تنهام بگذارن چرا من رو آوردن به این دنیا؟!!!!! مگه من براشون دعوتنامه فرستاده بودم؟ 


50

وقتی روزت رو با یه دنیا غم شروع می کنی، دیگه کنترل اشکات که بی محابا رو صورتت  جاری می شن، تحت کنترل خودت نیست ...

49

اعصابم خرد شد وقتی در جواب پرسشم و رضایت از ادامه دادن کارش همزمان با بچه داری، پاسخ داد که اگر خانه ای داشتن و فشار زندگی نبود، انتخاب اولش حتما ماندن در خانه و گذراندن اوقات بیشتر با فرزندش می بود. گاهی برحسب عادت فراموش می کنیم داشته هایمان را که شاید برای دیگری آرزوست و رویا. تمام تمرکزمان بر روی نداشته هایمان است که باعث می شود از حال و زندگی کنونی مان لذت نبریم. 

48

هرچند سخت، هرچند طاقت فرسا، اما خوشحالم که در تمام روزها و لحظات این بیست و هفت ماهی که  گذشت، من و پدرت کنارت بودیم و هیچ گاه تنهایت نگذاشتیم، می دانم نه مهد، نه پرستار و نه حتی بودن در کنار مادربزرگ و عمه و خاله نمی توانست توجهی که لازمه ی سن ات باشد را تامین  کند و تربیتی یکدست آن گونه که من و پدرت دوست داشتیم و داریم، داشته باشی. بخاطر همین است که می گویم مادر و پدر شدن، بخصوص مادر شدن مساوی است با اتمام  پیشرفت های اجتماعی مادر و حضورش در اجتماع، حداقل برای چندین و چند سال پی در پی. شاید اگر می دانستم مادر شدن با خود تا این حد مسیولیت و از خود گذشتگی به همراه دارد، هیچ گاه زیر بارش نمی رفتم، اما حالا که نام مقدس مادر برروی شانه هایم سنگینی می کند، شایسته نمی دانم کم بگذارم. 

47

ان شالله اگر همه چیز طبق برنامه پیش برود و مورد خاصی پیش نیاید دو هفته ی دیگر این موقع ها تو را در آغوشم گذاشته اند. سخت در حساب و کتاب گذر ثانیه ها و دقایق هستم برای اتمام این دوره و شروع آن  دوره ی سختتر.  

46

حس آدم های تازه مهاجرت کرده را دارم. اینکه تنهایند و فقط خودشان هستند و خانواده ی کوچک اشان، اینکه کسی نیست تا با آنها هم کلام شوند، صبح ها بروند پیاده روی، عصرها باهم چای و کیکی نوش جان کنند و در مورد سیاست های روز کشورشان و یا کشوری که به آن پناه برده اند حرف و سخنی بزنند. نمی دانم از اثرات بالا پایین شدن هورمون ها در دوران بارداریست ، یا مربوط به دلم می شود که دوست دارم بی هوا مادری، خواهری، دوستی زنگ خانه مان را به صدا در بیاورد و بیاید داخل منزلمان  و دو سه ساعتی حرف بزند. مهم نیست در مورد چه و یا چه کسی. فقط حرف بزند و اجازه دهد کمی درباب دغدغه های این روزهایم که ذهن و روانم را آشفته ساخته سخن بگویم. بی اینکه غیرواقع دلداریم دهد. بی اینکه سعی کند بهشتی تصنعی برایم به تصویر کشد. می دانم مادرم یارای راه رفتن ندارد و خواهرم دور است، اما دوستان کجایند این روزها؟ باشد، باشد این روزها هم می گذرند و نباید از دیگران متوقع بود. اما یادم می ماند فردای روز با آن ها همان باشم که با من بودند. نه کمتر، نه بیشتر. 

پ.ن. ممنونم عزیز دل که این روزها تمام نقش های کمرنگ  در کنارم را با حضورت پررنگ کرده ای. 

45

تا کوچکترین فرصتی پیدا می کنم برای فکر کردن، تمام ذهنم معطوف می شود به روزهایی که قرار است دخترک به خانواده ی سه نفرمان اضافه شود. آینده برایم پر است از علامت سوال و چگونه بزرگ کردن فرزندانم آن هم دست تنها. البته که مهربان همسر همیشه همراهم بوده و هست، اما زمان هایی که سرکار است ، فقط من هستم و من و دو فرزند کوچک با اختلاف سنی کم. همین جوری اش در این روزهای واپسین خواسته های پسرک را به سختی و با جان کندن اجابت می کنم که امیدوارم تا بدنیا آمدن دخترک و تعادل بین وزن و جسم ام شرایطم بهتر باشد. البته که آن زمان بی خوابی های شبانه جوری دیگر مرا از پای در خواهد آورد.  

44

دوست ندارم اینقدری پیر شوم که یارای انجام بدیهی ترین نیازهایم را نداشته باشم و محتاج همسر و فرزندانم باشم. می دانم همسرم تا آن زمان پیر است و توان انجام امورات خودش را هم به سختی دارد و فرزندانم هریک سر زندگی خودشان هستن و چه بسا خارج از ایران، پس خواهش می کنم اگر تقدیرم عمر کردن تا کهولت سالی بود، مرا به سرای سالمندان بسپارید تا لااقل غرورم در پس انجام شخصی ترین نیازهایم، در برابرتان نشکند. 

43

از دیشب تا حالا که باهاش حرف زدم،آشفته ام. ناراحتم از اینکه اونقدر با من احساس صمیمیت کرد و چیزهایی رو گفت که ای کاش نمی گفت. کاش نمی دونستم روابطش با همسرش سرد شده و الان مدتیه با یکی از همکارهاش دوست شده و داره کمبود محبتی رو که از جانب همسر داره با اون پر می کنه.  کاش می تونستم بهش بگم مردی که ادعا می کنه از همسرش بابت خیانتش جدا شده، الان داره موجب خیانت تو به همسرت می شه و به این مرد هرقدر مهربون، اعتباری نیست. کاش می شد و بهت می گفتم اینکه می گی مدام تحت کنترلت داره و سین جیمت می کنه که به کی زنگ زدی به کی اس ام اس زدی، کجا رفتی  دلیل بر دوست داشتن زیادت نیست و این مرد آدم بدبینی که حتی بعد جدایی از همسرت و ازدواج باهاش یک عمر بهت بددله چون دیده که الان داری به همسرت خیانت می کنی و به اونم اعتباری نیست که با وجود یه دوست دختر، با تو دوست شده. خیلی برات ناراحتم دوست عزیزم. می دونم دل فوق العاده پاک و مهربونی داری، می دونم آدم مسئولیت پذیر و بااخلاقی هستی و بخاطر اینکه کاری که الان می کنی با اصول اولیه اخلاقیت منافات داره رو آوردی به خوردن قرص اعصاب. کاش می تونستم کاری برات کنم تا خیلی دیر نشده، از این منجلابی که برای خودت ساختی هرچه زودتر بیای بیرون ... خیلی دوستت دارم و این موضوع قلبم رو به درد می یاره ... 

42

یکی از قشنگترین حس و حال های این روزهای من این است که شیرین پسرکم را با نام و جانم صدا کنم و او هم در جوابم بگوید " جونم"