عمه ی قشنگم رفت و بعد گذشت یک هفته از رفتنش هنوز نتونستم اونطوری که باید سوگواری کنم تا دلم سبک بشه. 

کاش منم موقع هجرت اندازه عمه، عزیز برم.

عمه برای من الگوی یک زن خودساخته بود، قوی با اراده ی آهنین. هیچ وقت نگذاشت نداشته هاش جلوی پیشرفتش رو بگیره و برای جبرانش چند برابر بقیه تلاش می کرد و ابایی از یادگیری تو میانسالی نداشت. 

یادمه وقتی دانشگاه قبول شدم عمه تنها کسی بود که برای قبولیم کادو گرفت. یه اسپری و یه تیشرت. اونقدری  این کارش برام قشنگ بود که با خودم عهد بستم برای برادرزاده هاا و خواهرزاده هام موقع قبولی دانشگاه اینکار رو بکنم و این حس خوب رو به اونا هم منتقل کنم.

عمه می دونست عاشق آش رشته ام و هروقت می آمد خونمون و فرصت می کرد با اون دستپخت بی نظیرش برام آش رشته با عشق می پخت. 

تو یه تایمی عمه زیاد می آمد خونمون و صبح هردو باهم تا منیریه گز می کردیم و حرف می زدیم و سوار اتوبوس های تجریش می شدیم. عمه مطهری پیاده می شد و می رفت سرکار، من سر میرداماد و به سمت دانشگاه …. 

عمه خیلی چشم انتظار بازنشستگیش بود و کلی برنامه داشت براش اما به محض بازنشستگی فهمید سرطان داره و سالیان سال باهاش جنگید. این اخرها زنگ که می زدم حالش رو بپرسم صداش در نمی یومد مجبور می شدم زیر یک دقیقه قطع کنم که آزارش ندم. 

الهی فداش بشم خیلی تو زندگیش سختی کشید خیلی خیلی خیلی …. 

.

.

.

عمه جانم گفتنی زیاد دارم اما مجالش رو نه

فقط بدون با رفتنت یه تیکه از قلبم براش همیشه رفت ….

دوستت دارم زیبای خفته ی من ….