کتاب “دختر کشیش” “جورج اورول” رو شروع کردم. نسبت به کتاب “قلعه حیوانات” و “ ۱۹۸۴”، تا اینجای داستان اصلا سیاسی نبود و راستش حرف چندانی برای گفتن نداشت، البته منتظرم کتاب رو تمام کنم بعد قضاوتش کنم. 

دیروز رفتیم و مدرسه ی منتخب پسرک رو از نزدیک دیدیم. حیاط کوچک و کلاس های تو در تو. چقدر با مدارس زمان ما متفاوت بود. ما چه فضای بزرگی داشتیم تو حیاط و چه راهروهای وسیعی داشتیم و چه کلاس های بزرگی ولی متاسفانه الان مدارس غیرانتفاعی خصوصا، شدن قوطی کبریت های مکعبی که از وجب به وجب فضا دارن بهره وری می کنن بی اینکه فضایی رو برای تخلیه انرژی بچه ها مد نظر داشته باشن.

همه اش فکر می کنم تا این سه هفته آتی بیاد و من نتیجه ی کار رو ببینم روزی صدبار می میرم و زنده می شم. بدحور اعصاب و روانم بهم ریخته است و دل و دماغ هیچ کاری رو‌ندارم. من کلا با آدم های جنس خراب و بدذات خیلی مشکل دارم و الان چندماهه هر روز از طرف دوتا از افریده های بدجنس پروردگار خانواده ام مورد نوازش قرار گرفته و همه مون به نوعی در گیر این دوتا داستان مجزا شدیم و اعتراف می کنم خیلی خیلی ازم انرژی گرفته شده و خیلی خیلی خسته ام. هربار تو خلوت خودم یاد ۸ اسفند می افتم اشک تو چشمام جمع می شه، فکر اینکه ‌در برابرشون ، حقمون ضایع بشه حال دلم رو به شدت بهم می ریزه. خدا کنه این سه هفته از عمرم مثل برق و باد بگذره که خیلی خیلی اذیتم. 

کناب “جای خالی سلوچ” به اخرهاش رسیده و من عمیقا برای “مرگان” و این همه بلایی که به سرش امده از این همه ادم های بی خیر و پستی که احاطه اش کردن  غمگینم. 

حرفی برای گفتن نیست. به همین سادگی!