نمی دونم چطور می شه برای دوستی به عمر بیست سال با کلی پارتی بازی کار جور کنی اونم با شرایط خودش، دیرتر امدن و زودتر رفتن به منزل ، و پنج ماه بیاد سرکار و یکدفعه بزنه زیر همه چیز و بی هیچ کلامی بره و بعد از گذشت سه ماه بفهمی که تو این سه ماه سکوت در تمام شبکه های اجتماعی اش بلاک شدی، بی انکه جرمت بهت تفهیم شده باشه! کلا به این نتیجه رسیدم من تو داشتن دوست خیلی بدشانسم. نمی دونم شاید اشکال کار از من باشه که زیادی، بی چشم داشت، برای دوستام قدم بر می دارم. کاش یاد بگیرم اینقدر تو دوستی ها از خودمم و خانواده ام مایه نگذارم. 

چند روزه همسر برام پروژه آورده و مشغول انجام کارهاشم و یه دلم سر انجام پروژه است و صد دلم پیش روزهای شاغلی. از میز کارو کامپیوترم گرفته تا سرامیک های محل کار و کوچه و خیابان و پارک باصفای همیشگی نبش. خیلی لحظات سختیه و بارها و بارها بغض و اشکم رو باهم قورت دادم و سعی می کنم امیدوار باشم به روزهای روشن. 

خیلی خیلی دلم می خواد بدونم کجای راه رو اشتباه رفتم که با مادر شدن تمام فعالیتهای اجتماعیم و پیشرفتم تعطیل شد؟ جالب من رو از بیرون شخصیت قوی می بینن دور و بری هام ، اما واقعیت اینه که من قوی نیستم فقط خیلی تنهام که بواسطه ی این تنهایی مجبورم خیلی از کارها رو خودم به دوش بگیرم و از اونجایی که مسئولیت پذیرم باری به هرجهت سعی می کنم انجام ندم تا جای توان بهترین باشم تو اون کار. کم آوردم، اره اعتراف می کنم کم آوردم  از این فدایی شدن های مکرر، از این همه ایثار یکطرفه. دلم می خواد برای دل خودم و خواسته هام اونجور که دوست دارم زندگی کنم اما مگه مسئولیت های بچه داری اجازه می ده!!!! خسته شدم رو چه جوری صرف کنم که صرف بشه و دست از سرم برداره ....

نزدیک به دوماه شد که پسرک می ره مهد. تو این مدت خیلی خیلی روحیه اش خوب شده و ذوق و شوق رو می شه به وضوح تو چشمهاش دید. اینقدر انرژی داره که از لحظه ای که می رم دنبالش تا شب که می ره تو تختش مدام بالا و پایین می پره. اونم کسی که تا قبل از مهد بیشتر علاقه به بازی های نشستنی داشت و با تصویرهای یه کتاب گاها نیم ساعت برای خودش مشغول می شد. خیلی خوشحالم از خوب بودن حال دلش. درسته این میان مدام سرماخورده است و فیخ و فیخش به راه هست و ترس از مریض شدن دخترک رو هر روز دارم، اما در کل خوشحالم و شاکر. 

تموم شد. یه به امنیت ایران می نازیدیم اون هم جلوی چشمهامون فرو ریخت. دیگه دلمون رو به چی این اب و خاک خوش کنیم؟ به آزادی که نداریم؟ به خفقانی که داریم؟ به فسادی که از سر و روی مملکت می باره و اختلاس و کلاشی که مثل آب خوردن انجام می شه و نمی بینیم عاملش رو بگیرن و پول مردم رو برگردونن؟ به سران مملکتی که راست راست تو چشمت نگاه می کنن و دروغ می گن؟ به جون مردمی که هیچ بهایی نداره تو این مرز و بوم؟! غمگینم غمگین ... 

تازگی ها پی بردم که در سه حالت در مقابل پسرک از کوره در می روم و متاسفانه سرش داد می زنم. یکی زمان هایی که دست آلوده اش رو بر دهان می گذارد، وقتی خواهرک را که به وسایلش دست زده است پرت می کند و دخترک از درد به شدت گریه می کند و در آخر از انجایی که مدتهاست بعدازظهرها نمی خوابد و برنامه ریزی ام به گونه ایست که حداقل یازده ساعت بتواند بخوابد، بازیگوشی می کند و هر شیطنتی انجام می دهد برای به موقع نخوابیدنش که اولش با تذکر و یاداوری این است که باید زود بخوابد که فردا مهد سرحال و پرانرژی باشد و در نهایت با دادی از جانب من داستان جمع می شود. خیلی ناراحتم  می کند این دادهای گاه و بی گاه. چقدر والد بودن سخت است. 

چقدر چقدر چقدررررر دلتنگتم. کاش کاش کااااش منم مثل خیلی ها زندگی نرمالی داشتم. کاش کاش کاش این روزها بودی در کنارم چون می ترسم از فردایی که بیاد و تو نباشی و من تو این شهر بدون تو نفس بکشم، قدم بزنم و زندگی کنم... می دونی وضع من خیلی بدتر از کسی که عزیزش برای همیشه از پیشش رفته باشه، اخه تو هستی و من محکومم به ندیدنت، نبویدنت. چطور می تونی نبینی بچه ات رو اخه؟ اصلا برام قابل هضم نیست. باشه من بدترین دختر دنیا، خودرای ترین شون اما تو بهترین باش، بخشنده ترینشون ....

از پست ترین  آدمهای روی زمین، اون دسته ان که به دروغ حس ترحم مردم دیگه رو برانگیخته می کنن ازت می تیغن و بعد به گوشت می رسه که طرف تمام این حرفای ترحم برانگیز رو به دروغ بهت گفته و این می شه که دستت رو داغ می گذاری تا از دفعه ی بعد به هیچ عنوان دلت نه برای غریبه بسوزه نه آشنا و این می شه که کلا انگیزه ات رو برای کمک به مردم از دست می دی چون احساس می کنی باهات بازی شده و نه تنها مالت رفته بلکه اون حس دلسوزی به ادم های نیازمند هم فاتحه اش خونده شده!

راست می گویند که همه ی حساسیت ها و ذوق و شوق ها برای بچه ی اول است. امروز به این نتیجه رسیدم که چقدر برای دخترک کم کاری کرده ام. بیش از یکماه و نیم از نیش زدن و در آمدن دندان های سوم و چهارمش می گذرد و من هیچ جا ثبت نکردم تاریخش را. حتی ننوشتم اولین قدم های مستقلش رو که دو هفته پیش اتفاق افتاد و من تنها به گرفتن فیلمی چند ثانیه ای بسنده کردم. می توانم اعتراف کنم حتی اولین های پسرک را هم بعد از بدنیا امدن دخترک هرچندتا یکی نوشته ام.  داشتن و بزرگ کردنن دو فرزند با فاصله ی سنی کم، دست تنها، واقعا سخت است و وقتی مریضی هم به آن اضافه می شود نور علی نور گاهی من کم می آورم گاهی همسر. گاهی من از فرط خستگی می زنم به فاز افسردگی و گاهی همسر. خصوصا اینکه فرزندان حساس و بدغذایی داریم که خیلی از تفریحات رایج بین پدر و مادرها را نداریم و همین نداشتن زنگ تفریح ها، کمی بچه داری را برایمان سختتر از معمول کرده است.  

بعد از هشت سال انتظار، چه گوارا بود این پیروزی اردیبهشتی مان. چقدر دوست داشتیم زمانی که رویش سبز تازه جوانه زده بود این جشن و پایکوبی را به راه انداخته بودیم در کنار نداها و سهراب ها و میر و خاندانش. امروز اما با امید به فردایی بهتر و ازادی تان و ازادیمان هوای تازه ی بهاری را استشمام می کنیم، با برقه ای از امید در چشمانمان و لبخندی شیرین بر لبهایمان.