چقدر اینجا نبودم و الان چقدر حرف زدن مشکله. چه روزهایی رو از سر گذروندیم تو این ۱۱ ماه. چه دردها و چه حسرتها به دلمون موند اما  برق امید تو چشمامون، تو مشت های گره کردمون،  خشم تو صدامون هست. این بذری که کاشتیم یه روزی که خیلی دیر نیست به بار می شینه من مطمینم. 

هرچه تبر زدی مرا 

زخم نشد جوانه شد 


بماند به یادگار از شهریور و مهر ۱۴۰۱ 

شبایی که انگیزه ندارم برای مسواک زدن قشنگ می فهمم حال روحیم افتضاحه! دو شبه که مسواک نمی زنم و خواب شبم با هربار غلت زدن و یاد اینکه مسواک نزدم زهرمار شده. 
کاش اوضاع یکم بهتر بشه و حال دلم خوب ….

عمه ی قشنگم رفت و بعد گذشت یک هفته از رفتنش هنوز نتونستم اونطوری که باید سوگواری کنم تا دلم سبک بشه. 

کاش منم موقع هجرت اندازه عمه، عزیز برم.

عمه برای من الگوی یک زن خودساخته بود، قوی با اراده ی آهنین. هیچ وقت نگذاشت نداشته هاش جلوی پیشرفتش رو بگیره و برای جبرانش چند برابر بقیه تلاش می کرد و ابایی از یادگیری تو میانسالی نداشت. 

یادمه وقتی دانشگاه قبول شدم عمه تنها کسی بود که برای قبولیم کادو گرفت. یه اسپری و یه تیشرت. اونقدری  این کارش برام قشنگ بود که با خودم عهد بستم برای برادرزاده هاا و خواهرزاده هام موقع قبولی دانشگاه اینکار رو بکنم و این حس خوب رو به اونا هم منتقل کنم.

عمه می دونست عاشق آش رشته ام و هروقت می آمد خونمون و فرصت می کرد با اون دستپخت بی نظیرش برام آش رشته با عشق می پخت. 

تو یه تایمی عمه زیاد می آمد خونمون و صبح هردو باهم تا منیریه گز می کردیم و حرف می زدیم و سوار اتوبوس های تجریش می شدیم. عمه مطهری پیاده می شد و می رفت سرکار، من سر میرداماد و به سمت دانشگاه …. 

عمه خیلی چشم انتظار بازنشستگیش بود و کلی برنامه داشت براش اما به محض بازنشستگی فهمید سرطان داره و سالیان سال باهاش جنگید. این اخرها زنگ که می زدم حالش رو بپرسم صداش در نمی یومد مجبور می شدم زیر یک دقیقه قطع کنم که آزارش ندم. 

الهی فداش بشم خیلی تو زندگیش سختی کشید خیلی خیلی خیلی …. 

.

.

.

عمه جانم گفتنی زیاد دارم اما مجالش رو نه

فقط بدون با رفتنت یه تیکه از قلبم براش همیشه رفت ….

دوستت دارم زیبای خفته ی من ….

زمان بی کرانه را

تو با شمار عمر ما مسنج

به پای او‌ دمی ست این درنگ درد و‌‌ رنج

به سان رود

که در نشیب دره سر به سنگ می زند رونده باش

امید هیچ معجزی ز مرده نیست

زنده باش


“هوشنگ ابتهاج”

امروز بعد هفت ماه فشار و استرس احساس رهایی می کنم. روح خسته و آزرده ام نیاز به این آرامش داشت. این روزها زیاد خودم رو به آغوش می گیرم و دست نوازش به سر و روم می کشم تا بلکه التیام پیدا کنن زخم های نامرئی روح و‌روانم.

همیشه 9 تیر  سال ۱۴۰۰ خیلی برام ‌دور‌بود و بزرگ ولی بلاخره رسید اون روزی که من ۴۰ ساله شدم. 

مثل سی سالگیم که دهه ی عمرم عوض می شد احساس گیجی غریبی دارم ولی می دونم اینم می گذره و بلاخره می پذیرم این  سیر طبیعی طبیعت رو. 

 

* ۱۲ ساله که هر سال تو این تاریخ چشمم به گوشی تلفنه که مگر پیام تبریکی ازت بگیرم و بفهمم یادم بودی. اما دریغ دریغ ...


Unorthodox

مینی سریال “ان اورتدوکس” خیلی برام جالب بود. دیدن  آیین و قوانین جامعه ی یهودیان  متعصب، دقیقا تداعی کننده قوانین خشک اسلام بود برام و چقدر تمام محدودیت ها و بکن نکن ها و باید و نبایدهاشون مثل اسلام بود. با دیدن این سریال بیشتر از قبل مطمین شدم که تمامی مذهب ها برای از بین بردن قدرت تفکر بوجود آمدن. 

تولد با طعم دلتنگی

درست ۵ سال پیش این موقع راهی بیمارستان بودیم و خواهرک خودش رو به ما رسوند و چقدر دلگرم بودم از حضورش. دکترم یه عمل اورژانسی براش پیش امد و مجبور شد قبل به دنیا اوردن دخترک بره دوقلوها رو به دنیا بیاره که همین موضوع باعث تاخیر پنج ساعته و ورم کردن من شد. از اول صبح مدام اون چهره ی زیبات با اون شال سفید و مانتوی سرمه ای  با موهایی که تازه کوتاه کرده بودی تو سالن بیمارستان خاطرمه و بدجور دلم رو هواییت کرده. کاش بدونی ندیدن سه سالت به اندازه سی سال پیرم کرده و چقدر دلتنگ اغوشتم خواهرم. 

دخترک مامان، شیرین زبون مهربونم میلادت بر ما مبارک. 

تو‌کتاب «گل صحرا» یه جا واریس می گه اینقدر که اذیتم کرد و سعی کرد اعتماد به نفسم رو بگیره حس همدردیم بهش رو از دست دادم.  تصمیم دارم همین سلاح رو در مقابلش به کار ببرم  و حس همدردیم رو خاموش کنم. مدیری که مدام بخواد اعتماد به نفست رو‌ بگیره مدیر نیست یه ادم ضعیفه که بواسطه پست و قدرتی که داره می خواد با غر زدن و ایرادهای الکی حس خود برتر بینیش رو ارضا کنه. 

«طلوع صحرا»

کتاب “طلوع‌صحرا” رو‌ خیلی دوست داشتم. 

یه جمله ای از بچگی تو‌سر واریس بود که باباش بهش گفته بود « تو فرزند من  نیستی و نمی دانم از کجا آمده ای»  خیلی اون رو ناراحت کرده بود و بعد ۲۰ سال که به باباش رسید ازش پرسید یادته این  جمله رو بهم گفتی  و اونم‌ گفت اره ولی تو لحن صدای پدرش پشیمونی بود و این دلش رو بعد سالها آروم کرد. 

نمی دونم بابای منم در نهایت به من افتخار می کنه یا نه اما خیلی همیشه دوست داشتم ازش بشنوم از اینکه دخترش بودم راضیه .... 

* بسیار دوست دارم کتاب «گل صحرا» رو هم بخونم اما متاسفانه فعلا موفق به خریدش نشدم و گویا تخمش رو ملخ خورده. 

* چقدر خوبه آدم دور و برش دوستای کتابخون داشته باشه بلاخص دوستان گلی که فرت و فرت برات کتاب هدیه بدن و تو رو سر ذوق بیارن برای کتاب های خوب خوندن :)

جایی خوندم نوشته بود امسال برای خودتم عیدی گرفتی؟! 

دیدم هیچ سالی به خودم عیدی ندادم.

بعد دو روز بالا و پایین کردن بلاخره  رضایت دادم و رفتم بصورت ان لاین چند قلم چیزی که نیاز داشتم رو بعنوان عیدی برای خودم سفارش دادم :)

اگر می خوای تغییر کنی، عادت های بدت رو ترک کن! 

روزی هزار بار باید برای خودم تکرار کنم تا تغییر و تحول تو زندگیم جاری بشه :)

ادم های نادیده اما تاثیرگذار

یادمه حدودا دو سه سال پیش با وبلاگ دختری ۲۸ ساله اشنا شده بودم که دکترا می خوند و کتابی برای چاپ داشت و کلی تو کارش هم موفق بود و زبان انگلیسیش عالی بود و داشت به طور خوداموز فرانسه می خوند و در کنار تمام این کارها و فعالیت هاش بسیار بسیار کتاب می خوند و من هربار با خوندن پست هاش کلی غبطه می خوردم به این همه مفید بودنش و سعی می کردم خودم رو یه تکونی بدم و یه حرکتی هرچند کم و کوچک  در جهت محقق کردن رویاهام از خودم  بروز بدم. حیف که تقریبا یکسالی هست که وبلاگش رو حذف کرده. این روزها جای خالی وبلاگش خیلی به چشمم می یاد. 

و سرانجام بعد از یکسااااااااال پرونده پایان نامه ام به خیر و خوشی بسته شد. این چند هفته اخیر فشار بسیار بسیار بالایی روم بود که فقط دعا می کردم زودتر این روزهای پر از استرس من تموم بشن و من یه نفس راحت بکشم. 

به قول “شادی” سال ۹۹ با تمام سختی ها و غم و غصه هاش با تمام بالا و پایین هاش، سال فوق العاده ای برام بود و من به دو تا از بزرگترین آرزوهام رسیدم. 

امیدوارم سال جدید هم برای تک تک مردمان ایران زمینم فوق العاده باشه و بعد مدتها رخت غم و غصه و نداری از خونه ها برچیده بشه.