از الان، همین الان الان که چهارسال بیشتر نداری، عطرت در جای جای خانه، برروی تک تک اشیایی که دست می زنی، قابل شناسایی است. دفتری باز کردم، چیزی بنویسم که عطر سرخوشت برروی خودکار تمام جانم را پر کرد جان مادر. 

یک روز کامل برای خودم بودم، فارغ از دغدغه ی بچه ها و مسئولیت اشان در خانه. صبح زود از خانه زدم بیرون و دو ساعت تمام در کنار دوست به یاد دوران دانشجویی و دوران شاغلی سنگفرش های ولیعصر را متر کردیم و حرف زدیم، حرف زدیم و خندیدیم، حرف زدیم و بغض کردیم، حرف زدیم و من درس گرفتم از فعل خواستنی که صرف کرده بود و بهای سنگینی به اندازه ی تک تک روزهای جوانیش که تسویه حساب کرده بود. کافه گردی کردیم همراه با دوستان جان و بی اغراق ساعتها حساب زمان و مکان را نداشتم و غرق بودم در دنیای بی دغدغه و شیرین این چند ساعته ام که بعد روزها بچه داری با کمک مهربان همسر به خودم مرخصی داده بودم. زمان گذشت و گذشت و جایی رسید که دیگر در کنج کافه حرفها رو نمی شنیدم و دوستان رو نمی دیدم و دلم هوای خانه را داشت با ان دوتا جوجه طلاییش که نفسم به نفسشان بند بود. غروب بود که رسیدم خانه و هرسه شان رو تنگ به آغوش کشیدم و احساس کردم به اندازه ی روزهاااا ازشان دور بودم. امسال بهترین روز مادر را داشتم و ساعاتی طولانی بی هول ولا برای خود خودم بودم و بس .

بیشتر از همه از این ناراحتم که هیچ کس درد من رو نمی فهمه حتی نزدیکترین هام. من دوست ندارم ناراحتیم رو مدام بکنم تو بوقو کرنا اما انتظار دارم از غم نشسته ی تو چشام، خنده ی محو لبام، بهونه های وقت و بی وقتم، اشکای دم مشکم، یکبار بپرسن چرا ریختی بهم! من از اینکه خودم بگم اهای من و نگاه کن دارم منفجر می شم زیر هزارتا ارزوی خاک خورده و حسرت به دل مونده متنفرم! دیگه چندبار بگم و هربار یه سری هم الکی تکون بدی و بشینی بقیه سریالت رو تو سکوت شب دیدن و من بمونم و یه دنیا غم و غصه ی خاک گرفته توی دلم .... 

دخترک به طرز عجیبی این روزها خوشمزه و خوردنی شده و یه ادا اطوارهایی داره که ادم دوست داره درسته قورتش بده. از اونطرف پسرک مهربونم حسابی بزرگ شده، مرد شده، حامی خواهرش و من شده. بچه ها تو تایم بیشتری می تونن خودشون خودشون رو سرگرم کنن و بخندن. یه وقتایی دلم ضعف می ره واسه صدای خنده هاشون که البته بی برو برگرد اخرش به داد و فغان و دعوا منجر می شه. به پسرک می گم مامان خواهرت هنوز کوچولوئه بگذار یه کم بزرگتر بشه می تونید کلی باهم بازی کنید. می گه مامان خواهری بزرگتر شد و تونست با من بازی کنه دیگه شما و بابا با من بازی نکن. یعنی من هلاک این استدلال منطقیش شدم و از حدا خواسته گفتم بااااااشه. 

یعنی روزی صدبار به خودم می گم از این لحظات سرنوشت ساز استفاده کن و کمی وقت بگذار روی پروژه ات تا بعدا افسوس این روزهای از دست رفته رو نخوری، اما کو گوش شنوا :((( 

زیر سقف پر از ابرهای خوشگل خوشگل آسمون روی زیر انداز و دم پارک خونه، چشمهای خندون دخترک و پسرک، دل شاد مهربون همسر، درست همون لحظه که خدا رو شکر کردم برای همه چی، از ته ته دلم دعا کردم برای محقق شدن آرزوی همه ی اونایی که دلشون آرامش روحی و جسمی و اقتصادی می خواد. 

خیلی زیاد روزهایی رو که با پسرک، مادر و پسری می ریم کلاس رو دوست دارم و دلم می خواد همین طور پای حرفای قلمبه سلمبه اش بشینم و هرازگاهی در حین رانندگی دستم رو بکشم به زانوهاش و تاکید کنم که چقدرررر دوستش دارم.