ز عشقت سوختم ای جان کجایی

بماندم بی سر و سامان کجایی

نه جانی و نه غیر از جان چه چیزی

نه در جان نه برون از جان کجایی

دلبر برفت و دلشدگان را خبر نکرد ...

محمدرضا شجریان برای من مصادف هست با دوران کودکیم وقتی بابا تو ماشین کاست آهنگ هاش رو پلی می کرد و ما هم خواسته ناخواسته باهاش مانوس شدیم و آشنا. بعدها با ربنای قشنگش تو ماه رمضان بارها و بارها  افطار کردیم.  گذشت و گذشت  و رسید به دوران جوانی و با آلبوم "شب، سکوت، کویر" استاد، چه شبهایی رو در فراق یار صبح نکردم و چه روزهایی رو شب. گذشت و گذشت تو اوج گذر از روزهای سخت خرداد 88، با همراه شدنش با مردم، فارغ از بهای سنگینی که می دونست حتما پس می ده، برام شد اسطوره. نه تنها صدای ماندگارش برام جاودانه شد که مردانگیش قلبم رو تسخیر کردو دیروز با رفتنش  برای همیشه حسرت ندیدن از نزدیکش به دلم موند. 

صبح خیلی اتفاقی اهنگی رو روی یه فایل ویدیویی داشتم گوش می کردم که دخترک هم امد و باهم دیدیم. سر جمع ۳۰ ثانیه بیشتر نبود. غروب دوباره به همون ویدیو و همون موزیک تو صفحه ی دیگه ای رسیده بودم که دیدم دخترک دست از بازی کشید و پسرک رو صدا کرد و در مورد مضمون ویدیو براش توضیح داد. با چشمهای گشاد شده داشتم نگاهش می کردم و تو دلم می گفتم چقدر گوش موسیقیایی تو قویه که با یکبار گوش دادن سریع تشخیصش دادی و از ته دل خوشحال شدم که بعد یکسال موفق شدم اسمش رو کلاس موسیقی بنویسم و بعد اتمام اولین جلسه اش، برق خوشحالی و شادمانی رو تو چشمهای قشنگش ببینم. 

دوستت دارم دل کوچکترین دختر دنیا. 

باورم‌ نمی‌شه بعد این همه رفتن و آمدن، کار سند المثنی خواهرم درست شده باشه. به معنی واقعی کلمه وقتی بهم گفتن برو ۱۰ روز دیگه بیا تا سند رو‌ تحویل بگیری خوشحال شدم و تو ماشین اشک شوق ریختم. فکر کن از بهمن ماه ۹۸ هر دو هفته یکبار رفتم فردیس و هربار فقط یه قدم گاها حتی هیچ قدم پیش نرفتم اما باز از رو نرفتم و با دل خون هم که شده رفتم و امروز به بار نشستن هشت ماه صبوریم رو به چشم دیدم. فکر می کنم تو لحظه دفاع از پایان نامه ام اینقدر شاد نباشم که امروز شاد شدم :) 

حالا شوهر خواهر بدجنس و‌ رذل و  دروغگوی‌ من، بره سندی رو که از خواهرم گروگان گرفته بود و نمی داد رو بندازه تو کوزه و ترشیش رو بگیره! فقط خدا می دونه در تمام روزهایی که برای یه استعلام از دفتر خونه مجبور می شدم چهاربار مسیر تهران و‌ کرج رو برم و برگردم  تا بهم جواب بدن، چقدر ریز و درشت بارش کردم و از خدا خواستم  تو چنان چاهی بیافته که عالم  و آدم هم اگر جمع شدن نتونن از چاه درش بیارن بس که ما رو اذیت کرد مردک ناجوانمرد!