روزهای روتین و تکراری همین جور یکی از پس دیگری می یان و می رن، البته این لا به لا گاها مریضی هست و بی اشتهایی بچه ها که نخوردن هاشون بدفرم می ره رو اعصابم. بین دو راهی گیر کردم که مدتهاست ذهنم رو مشغول کرده، قدیمی ترین دوستم با همسرش خیلی سرد شده و تابلووار دچار دوری و دلزدگی از هم شدن، از طرفی من و دوستم مدتهاست دیگه مثل سابق باهم صمیمی نیستیم و شاید سالی یکبارم همدیگرو نبینیم،اینکه از کجا فهمیدم دچار مشکل شده برمی گرده به پستهای غمباره اینستاگرامش و اعتراف صریح همسرش به همسر که حیلی بیشتر از مادوتا همدیگرو می بینن و با وجودی دوری دلهای ما دوتا از هم، اون دوتا باهم صمیمی هستن و هرازگاهی حتی می بینن همدیگرو. دو سه باری هم زنگ زدم تو این دوهفته ی اخیر که یه سر برم پیشش یا دعوتش کنم اون بیاد که هربار بیرون بوده و برای خودش برنامه داشته. حالا نمی دونم با توجه به اینکه قبلا خیلی صمیمی بودیم و حتی تو دوران دوستی با همسر، یه شب که همسرش مسافرت کاری بود و من رفتم پیشش که شب باهم باشیم، تا دیروقت همسر هم اونجا باما بود و کلی زحمت کشید. و برنامه رو طوری جور کرد که ما بیشتر کنارهم باشیم و نمی تونم فراموش کنم تلاشش رو برای رسیدن ما دوتا بهم و قلبا دوست دارم برای بهترشدن جو زندگیش حرکتی کنم اما هیچ جوره خودش راه نمی ده و هربار سربسته جویای حالش می شم می گه همه چی خوبه! بی اغراق بخشی از ذهنم در طول روز درگیرش هست و نه می تونم از فکر کردن بهش دست بردارم و بی خیال بشم نه راه می ده که کاری کنم. زن و شوهر با وجود یه بچه ی شش ساله ساز خودشون رو می زنن و هرکدوم به فکر تفریحات خودشون هستن و پسرک یا خونه ی مادربزرگه تنهاست یا با باباش برده می شه سرکار. دوستم یا مدام می ره کنسرت و تئاتر یا کلاس پیانو و عکاسی و کوه. همسرشم یا باشگاه می ره یا استخر یا تنهایی کوه می ره یا دوچرخه سواری می کنه به شهرهای اطراف. خلاصه که هرکدوم دنیای تکنفره ی خودشون رو شکل دادن و دارن پیش می رن. احساس می کنم زندگیشون افتاده رو دور لج و لجبازی. هرکی ساز خودش رو می زنه و خر خودش رو این وسط می رونه. موندم با توجه به اینکه ازم درخواست کمک نداشته درسته قدمی بردارم و کاری کنم یا نه...

اول تلگرام حالا هم اینستا. یعنی کلا با هرچیزی که مردم رو آگاه از بخور بخورشون می کنه مشکل دارن قدرتی خدا! 




کدخدایی که گمان کرده خدای ده ماست

کدخدا نیست، خدا نیست، بلای ده ماست

روزگاریست به گوش همه خوانده که خداست

خانه اش در ده مانیست، جدای ده ماست

کدخدا دیر زمانیست که دیوانه شده ست

از زمانی که به دیدار خدا رفته و در خانه شده 

خانه را دیده، خدا را نه ولی با همه بیگانه شده

غافل از انکه خدا در همه جای ده ماست 



چرا اینقدر فیلم های ایرانی تلخ و غمگین شدن. همه اشون شدن مصیبت نامه. از "بدون تاریخ بدون امضا" بگیر تا "بلوک 9 خروجی 2"، "تابستان داغ" و این اخری "گیتا". با هرکدوم از این فیلم های نامبرده به پهنای صورت اشک ریختم و زیر و رو شدم. گاهی می گم کاش برخلاف عادت و علاقه ام اول برم خلاصه ای از فیلم رو بخونم بعد بشینم ببینم اما هربار هیجان ندونستن وادارم می کنه چشم بسته بی هیچ مقدمه ی پس و پیشی در خصوص فیلم بشینم سرش.انگاری دوست دارم با ندانستن فیلم خودم رو غافلگیر کنم.

"متین" فیلم  "گیتا"رو که می دیدم انگاری دارم پسرک خودم رو می بینم که قد کشیده و سال های جوانیش رو داره دور از من با فرسنگها فرسنگ فاصله از قلبم، می گذرونه. راستش از همون شروع فیلم قلبم فشرده شد. به راستی که بچه ها هیچ وقت این سن نمی مونن و روزی می شه که من گریزان از بازی کردن باهاشون له له یک دقیقه به اغوش کشیدنشون رو خواهم داشت. منی که غذا پختن و شستن و اتو کردن لباسشون مهمتر از وقت گذاشتن براشون و دایناسور و لگو بازی کردنه. چرا همه اش یادم می ره این روزها و این سختی ها گذرا هست و باید خوشحال باشم که کل دنیاشون من هستم و پدرشون؟ چرا هربار دخترک وسط کارهای روزمره، درست در حین رنده کردن پیاز کباب تابه ای یا ماکارانی درخواست بغل می کند و من هربار می گم الان نمی تونم؟ یا وقتی پسرک با ذوق و شوق از من می خواد دستش رو بگیرم و برم اتاقی رو که با یه دنیا ذوق مرتب کرده رو نشونم بده،مدام معطلش می کنم و می گم بذار این کارم رو هم بکنم و می یام؟ کاش دفعه ی بعد که دخترک چسبید به پام و پسرک کلافه ام کرد بابت وابستگی هاش، یادم بمونه حسرت این روزها در اینده ای نه چندان دور. 

بی اغراق می گم تو این چند روز هربار رفتم آبی بنوشم، هربار دستشویی رفتم و سیفون رو کشیدم، بچه ها رو بردم حموم تا عرق  بدنشون بره و کمتر پوست گردن و پشتشون بسوزه، بغض کردم برای مردم خوزستانم که حیاتی ترین چیز ممکن رو اینروزها ندارن. دلم پر از آتیشه. بعدازظهر رفتم تا سرکوچه حرارت و گرما داشت می سوزوند وجودم رو.ببین الان اهواز و خوزستان چه گرمایی داره. 

از تصور اینکه با اجرایی شدن تحریم ها، نفت در ازای غذا و دارو خواهیم داشت چهارستون بدنم می لرزه. از تصور اینکه قراره عراقی دوم بشیم ... 

لپ کلام اینکه اصلا حال دلم خوب نیست. علامت سوال بزرگی پیش روم هست در برابر اینده ی مردمم و بچه هامون. قراره تا کجا پیش بریم و به کجاها برسیم ....