خدا همه ی مامان و باباها رو نگه داره برای بچه هاشون. واقعا محبتشون بی حد هست و بی منت. بالای یک هفته است که با ماشین رفتم تو باقالی ها و ماشینم بیمارستان بستریه و مامان جانم امده پیشم تا من بتونم کلاس های دانشگاه رو برم. تازه داداش جانم هم ماشینش رو گذاشته در اختیارم که بتونم پسرک رو بگذارم کلاس و دانشگاه بیام. بماند که من فقط باهاش پسرک رو می گذارم کلاس و با همسر جانم مثل دوتا مرغ عشق می یایم دانشگاه :)) چقد خانواده خوب داشتن خوبه و چقدر من قدردان تک تک شون هستم حتی اگر زبان ابرازش رو اونجور  که باید و شاید، بهشون نداشته باشم.

مگه می شه ندیدت و دلتنگت نشد؟ شش و ماه و بیست روز از اخرین باری که تنگ به آغوش کشیدمت و بوسیدم و بوییدمت می گذره. دلم عجیب برات تنگ شده. باور می کنی گاهی چشمهام رو می بندم و خودم و خودت رو تو خونه تون به تصویر می کشم؟ جالبه که همه اش خودم و بچه ها رو تو یه بعدازظهر افتابی تو حیاط خونه تون می بینم. پسرک و پسرت تو تیوپ آب بازی می کنن و بالا و پایین می پرن و من و تو مست خنده و شادی های از ته دلشون تو هوای مطبوع پاییزی چایی یا نسکافه می نوشیم. جالبه دخترک نقشی نداره تو این خیال فانتزی ذهنم. شاید چون با بدنیا امدن دخترک نتونستم دیگه مثل سابق گاها وسط هفته با پسرک بیام خونه ات. چه نقشه ها داشتم. نمی دونستم خیلی زود دیر می شه و مجبور می شم تو خیالم خاطره بازی کنم باهات. 

"آدم اگر بخواد راهش رو پیدا می کنه نه بهانه اش رو " ... جمله ی طلایی امروز من :)

اگر بگم روز اول دانشگاه حسابی تو ذوقم نخورد دروغ گفتم. کلاسی که نه ماژیک داشت نه تخته پاک کن، نه روشنایی. مدام از یه دانشکده پاسمون می دادن به دانکشده دیگه و دقیقا حکایت قیف و قیر بود. استادی که چهل دقیقه تمام پس از حضورش در کلاس اجازه داده بودن دانشجوهایی که باهاشون پایان نامه برداشتن بیان وقت کلاس ما رو بگیرن و بعد اعتراض مون تا اخر وقت فقط لطفا کردن اسم هشت فصل رو پای تابلو نوشتن و تا اخر وقت داشتن ده نفر ادم رو گروه بندی می کردن برای کنفرانس. یعنی قشنگ احساس می کردی ذره ای سواد نداره. اونوقت دکتر دکتر کردن دانشجوها لحظه ای از دهنشون نمی افتاد. 

قشنگ حس می کنم بزرگ شدم و آرزوهام قشنگتر شدن. قبلا شاید آرزوم در حد سر زدن به یه دوست و دوسه ساعتی حرف زدن و دمخور شدن باهاش بود اما الان انگار خودم برای خودم کافی هستم. کتابهای دوست داشتنی دور و برم پر کردن لحظاتی رو که گاها دوست داشتم در کنار دوستی سپری بشه و اما این مهرماه دوست داشتنی بعد سالهای دور من رو دوباره مدرسه ای کرده، حسابی ذهن و قلبم رو به خودش مشغول کرده و چقدر خوشحالم از بودن در این حال و هوا . حیف که هنوز نرسیدم به رسم مهر ماهای سالهای کودکی کیف نو بخرم :)) البته که امیدم رو از دست نمی دم و با کمی تاخیر حتما اینکار رو می کنم. امسال برای من همیشه بهار دوست، پاییز برام خیلی قشنگ و دوست داشتنی می یاد. کاش شرایط جور بشه و تو این هوای قشنگ بتونیم دو سه روزی شمال بریم. 

چقدر امروز روز خوبی بود برای دل من. قبل از ساعت هشت دم بانک بودم و چشم انتظار باز شدنش. سپرده رو باطل کردم و چک رمزدار بین بانکی گرفتم. چقدر خوشحال بودم که تونستم گره ای هرچند کوچک از کارش باز کنم. خدایا ممنونم ازت که موقعیتش رو برام فراهم کردی و باعث شدی من امروز خوشحالترین دختر روی زمین باشم. 

جدیدا کشف کردم از حجم فشار و استرس زیاد روی خودم بدنم گویا برای رسیدن به بالانس و پایین اوردن آدرنالین خون چشمه ی اشکام رو جاری می کنه. نمی دونم چرا چند وقته تو اوج خوشحالی و خوشبختی هرروز دقایق زیادی رو گریه می کنم. هردفعه هم یه جوری و یه جایی باید قایم بشم که دور از تیررس نگاه جوجه ها باشم. خلاصه که داستانی دارم با این من آشفته ی بی قرار درونم. 

کتاب"emma" جین آستین هم تموم شد. فکر نمی کردم اینقدر برام سطحی  و غیر جذاب بیاد. اما از انجایی که خوشم نمی یاد کتابی رو نیمه کاره رها کنم با هزار جون کندن به آخر رساندمش. از نویسنده ی کتاب " غرور و تعصب" انتظار خیلی بیشتری داشتم. 

می دونستم قراره برگرده و اینبار هم نیومده که بمونه اما مطمین بودم چند روزی وقت دارم هر لحظه کنارش باشم تا لحظه ی وداع دوباره. داشتیم تو اشپزخونه تدارک شام می دیدیم. می گفت اینبار می خوام به تک تک اونایی که دوست دارم و دفعه ی پیش بخاطر بعضی معذوریتها اینکار رو نتونستم انجام بدم، غذا بدم. وسط کاز ازش پرسیدم بیلیطت کی هست؟ گفت امشب .... یعنی من مردم از بس گریه کردم و غصه خوردم و جیغ کشیدم، قشنگ فشرده شدن قلبم رو حجم غمی که به دلم نشست رو با خون و استخونم درک کردم و دیدم خودم رو که از حال رفتم ... وقتی چشمم رو باز کردم بالشم خیس بود و اشک از چشمام جاری. گفتم کاش اینقدر غم انگیز خوابت رو نمی دیدم و دوباره اینقدر ملموس حجم دوری و فراقت رو تجربه نمی کردم  عزیز دل خواهر.... 

معمولا شب جایی نمی مونم و وقتی جای خوابم عوض بشه کلا ارامش روحی و روانیم هم می ریزه. حتی تو خونه خودم دوست ندارم از بالش یا لحاف مهمان استفاده کنم و حتما باید سرم رو روی بالش خودم بگذارم و لحاف خودم رو بندازم روم. اما دیشب بخاطر ثبت نام دانشگاه و تنها نگذاشتن بچه ها، مجبور شدیم شب رو جایی بخوابیم که فرداش خیلی زود حرکت کنیم تا کارهامون به موقع تمام بشه. آخ از سر و صدای بی امان مردم داخل کوچه اونم حوالی نیمه شب و یک بامداد و هواپیماهایی که می تونم به جرات بگم هر یک ربع یکبار با اون صدای وحشتناکشون اوج می گرفتن و من خسته ی کم خواب رو که همینطوری بخاطر تغییر شرایط خوابم کل وجودم معذب بود رو با تپش قلب بیدار می کردن! خوبه بیلیط هواپیما اینقدر گرون شده اما را به را هواپیما بود که اوج می گرفت! از شدت کسری خواب دوشب پیش سردرد بدی داشتم جوری که من قرص نخور، یه استامنیفن کدئین رو با معده ی خالی خوردم و به نیم ساعت نکشیده معجزه شد و حالم روبراه. دیشب در تمام مدت داشتم فکر می کردم واقعا چقدر از نعمت های زندگیمون لابلای زندگی روتین و همیشگیمون عادی می شن بی اینکه حواسمون باشه نبودشون تا چه حد می تونه مخل آسایش روح و روان و جسممون باشه. امشب برخلاف تک تک شبای این 240 روز گذشته قدردان آرامش محل سکونتمون هستم و دل دادم به صدای آروم نفس های بچه ها و مهربون همسر که گهگاهی با صدای ماشین های تو اتوبان درهم آمیخته می شن. 

خدایا شکرتتتتتتتت!

وبلاخره به یکی از بزرگترین آرزوهام، که همانا قبولی در دانشگاه و شهر تهران بود، رسیدم و امروز رسما دانشجوی کارشناسی ارشد شدم. خیلی خوشحالم و امیدوارم این دوسال رو با خوبی و خوشی و موفقیت سپری کنم. 

ممنون از مهربون همسر که پا به پای من خوشحالی کرد و در تمام مراحل کنارم بود. 

ذوق دارم هرچه زودتر کلاسا شروع بشه و پشت بندش مثل همیشه به غلط کردن بیافتم که نونم نبود آبم نبود ادامه تحصیل دادنم چی بود :))) 

از هشت صبح بیدارم اما ذهنم آشفته تر از اونی هست که دکمه ی خاموش شو رو بزنه و من به خواب برم. روز پر فراز و نشیبی بود امروز. دوبار از ته دل شاد شدم. می تونم به جرات بگم شادی دومم حتی یک درجه بالاتر از اولی بود. از اونجایی که جزو محالات  که تماس تلفنیم رو جواب بده، قرار شد بهش پی ام بزنم و داستان رو بگم. فکر کن نذر کردم اگر قبول کرد مبلغی رو به حساب "یاران عشق" واریز کنم. گاهی از این همه دوری و سردی بین دلهامون، قلبم فشرده می شه. فکر کن می تونی هرچند کم و جزئی کمکش کنی اما پست می زنه و با تویی که بخشی از وجودش هستی مثل غریبه ها رفتار می کنه. 

مخاطب خاص نوشت: امشب یه درجه خوشحالی بیشترم بخاطر واکنش قشنگت در برابر خواسته و آرزوی قلبیم بود. خیلی ماهی که با روی خوش از گذشتن چیزی که تو این دوره زمونه برای  همه شیرینه، موافقت کردی. می دونم بواسطه ی دل بزرگت خدا هزاران بار بیشتر و بیشترش رو به زندگیت می بخشه عزیز دلم.