آذر 96 یکی از بزرگترین آرزوهای لیست هرساله ام تیک خورد و من چقدر خوشبختم که شاهد براورده شدنش بودم. یکی دیگه از بزرگترین هاش هم منوط به سعی و تلاش من هست که خدایی شب بعد خوابیدن جوجه ها جونی برام نمی مونه که درست و درمون برای رسیدن بهش وقت بگذارم اما وجدانا هم بی خیال نشدم و کجدار و مریز دارم  باهاش کنار می یام. خدای خوبم می شه به تمنای قلبم نگاه کنی و خودت جورش کنی لطفا؟ می دونی که خیلی آرزوش رو دارم. پیشاپیش سپاس :)

افزایش دلار و زمزمه ی افزایش قیمت بنزین به لیتری 1500 تومان اثرش را برروی اجناس حتی بازار مسکنی که از مردادماه به اینور روند صعودی داشت، گذاشت و اجناس و مسکن گرانتر از قبل شد. در عرض بیست روز خانه ای که دیدیم متری یک میلیون افزایش قیمت پیدا کرد. علتش را که می پرسی می گویند قیمت همه چیز کشیده است بالا و دیگر با قیمت قبل نمی صرفد :(((( آخ که دلم بی قراراست، اخر می شود با این همه فشار و استرس اقتصادی زندگی کرد و دچار دردهای بی درمان نشد؟ آلودگی هوا یکطرف و نباریدن باران و برف و بی ابی هم یکطرف. 

تا دیروقت بنی هاشم بودیم و تقریبا انچه را که باید تهیه می کردیم خریدیم. یکم استرس دارم برای چک سوم مون. امیدوارم سرموعد پاس بشه. بازم بگی نگی رو اوردم به چرت و پرت خوری. کاش سر عقل بیام و نکنم اینکار رو با خودم. 

یعنی نشد من تصمیم به انجام کاری کنم و مادر و خواهرم نگن می خوای چیکاررررررر، بچه هات رو بچسب!!!! گفتم می خوام برم سرکار گفتن پس بچه ها چی، گفتم می خوام درس بخونم پس بچه ها چی! یعنی خانواده هم اینقدر حمایتگر؟ خوبه تا حالا هیچ وقت بچه هام رو پیش هیچکدوم نگذاشتم وگرنه می گفتم الان از ترس نگه داری از بچه هام این حرفها رو می زنن. مامان باباهای عزیز، خواهر و برادرهای محترم! لااقل اگر نمی تونید و نمی خواید که حامی اهداف و ارزوهای بچه تون، خواهر و برادرتون باشید تو رو بخدا لااقل ویرانگر امال و ارزوهاشون هم نباشید.

بلاخره این غول بزرگ گرفتن پاسپورت شکست و امروز هرچهارتایی رفتیم پلیس +10 قال قضیه رو کندیم. دوماه بود که می گفتیم امروزنه، فردا، فردا نه، پس فردا. اوف که چقدر رو اعصاب بود. 

با پسرک رفتیم کارگاه نجاری از اول گفته بودن بچه های سه سال به بالا، حتی موقع ثبت نام تاریخ دقیق تولد پسرک رو پرسیده بودن. اما تو کلاس دیدیم یه پسر 2 سال و چهارماه هم هست. مربی خیلی تعجب کرده بود و  می گفت من تا حالا تو این کارگاه زیر سه سال نداشتم و چطور ثبت نام کردن شما رو؟ نشون به اون نشون عین اون یک ساعت رو پسرکوچولو فقط گریه کرد و جیغ زد و گفت می خوام. یعنی هرچی می دید رو می خواست مهم نبود الان دوتا چکش داره یا سه تا اره، فقط می خواست و واقعا حرص می خورد و از عصبانیت قرمز شده بود. اخر سر هم مادرش بردش بیرون از کلاس تا اروم بشه. نمی دونم چرا همه جا پول حرف اول و اخر رو می زنه فارغ از اینکه بچه توانایش رو تو این سن داره یا نداره....

پ.ن: بلاخره رنگ سفید اکلیلی و فیلی انتخاب کردیم، خدا کنه ترکیب خوبی بشه و همه چی طبق نقشه پیش بره :)

خدای خوبم! به من این قدرت را بده که مادر مهربانتری باشم، با حوصله تر، کمتر عصبانی و صبورتر. این روزها اصلا از مادرانه هایم راضی نیستم. هرشب می گویم فردا در برابر بچه ها روز بهتری، عاری از هرگونه تنش، خواهم داشت اما بازروز که می شود روز از تو و روزی از نو. اعتراف می کنم کم اورده ام. وقتی کوهی از کارهای انجام نشده برروی دوشم است و در حین انجامشان مدام دخترک با گریه و غر آغوشم رو می خواهد، وقتی روزی ده ها بار به پسرک می گویم دهانت رو به اجسام آلوده ی دور و برت نزن و او دوباره هرچند ساعت یکبار اینکار را تکرار می کند، وقتی دخترک بالای یک هفته است که رویش را از هرچه خوردنی جامد است برمی گرداند، وقتی به پروژه ی نیمه کاره ام نگاه می کنم که باید با ذهنی باز و جسمی که خوب استراحت کرده، برایش وقت گذاشت و شرایطش مهیا نیست، مادری بی صبر و کم تحمل می شم و روزی حداقل یکبار بر روی اشباهات غیرتعمدی اشان جیغ بنفش می زنم... خدایا کمکم کن مادر مهربانتری باشم... 

چقدر این چند روز تعطیلی خوب بود و بعد مدتها مهربون همسر یه دل سیر سیر که نه، نسبتا سیر کنارمون بود. 

تقریبا بعد از یکماه سکون و سکوت یکی از مهمترین پروژه های امسالم رو استارتش رو دوباره زدم. باشد که اینبار ناامیدی و ترس از شکست برما مستولی نگردد و ما تخته گاز برویم پیش به سوی مطلوب دلمان.

اولین کتابگردی ما با پسرک و خریدن کتاب با انتخاب خودش در کنار اولین کافی شاپ رفتنش رقم خورد. سه تایی قشنگ یه دو سه ساعتی تو کتابخونه ی بزرگ "فرهنگان" گشتیم و دست آخرم توی یه کنج قشنگ و دوست داشتنی کتابخونه، کاپوچینو و چایی ترش نوشیدیم و غرق شدیم تو دنیای کوچولوی پسرک که با چه عشقی نشسته بود کنار میز و کتاب منتخب محبوبش رو با ولع نگاه می کرد و ورق می زد. 

اون قفسه از کتابخونه که اختصاص داده بودیم به کتابهای پسزک در حال انفجاره و باید یه قفسه دیگه رو خالی کنیم و بدیم دستش. هرقدر پسرک شیفته ی کتاب و نگاه کردن به نقاشی های کتابه دخترک کتابهای مقوایی کلفت برادرک رو که الان به سن دخترک می خوره، ریز ریز کرده. نمی دونم می تونم به کتابخون شدن این ته تغاری امید ببندم یا نه! البته که ادمی به امید زنده است. 

می تونم ادعا کنم که بعد هشت سال خون دل خوردن و بالا و پایین شدن و استرس و اضطراب گرفتن یکی از بزرگترین چالش های زندگیمون در شرف مرتفع شدن هست و همین فکر کردن بهش حالم رو خوب می کنه اساسی. امیدوارم تک تکمون شاهد براورده شدن ارزوهامون باشیم و مدام به کائنات انرژی مثبت بفرستیم در جهت انجام شدن اون رویا هرقدر بزرگ و دور از دسترس.

 از اول ازدواجمون دوست داشتم هرسال یه پیشرفتی کنیم و اون سال رو برای خودمون بنام همون پیشرفت اسم گذاری کنیم. به خاطر همین دقیقا می دونم هرکدوم از قدم های رو به جلوی زندگیمون تو چه سالی اتفاق افتاده. جز پارسال که تقریبا نتونستیم کاری پیش ببریم اما مابقی سال ها هرکدوم یه اسمی دارن. کلا این روال رو دوست دارم چون بهم یاداوری می کنه که ما زندگی مشترکمون رو از صفرم نه، از منفی صفر چطور دست در دست هم باهم ساختیم. شاید کسی اندازه ی خودمون دوتا ندونه برای رسیدن به اینجایی که الان هستیم چقدر زحمت کشیدیم و چه فشارهایی رو که تحمل نکردیم اما الان هیچکدوم اون سختی ها نمی تونه با شیرینی این لحظه هامون برابری کنه و با تموم وجود سپاسگزارم از خالقمون و انرژی مثبت کائنات. 

موهای دخترم رو کوتاه کوتاه کردم از بس بلند شده بود و می رفت تو چشمهاش و صبح ها که از خواب پا می شد انگار تو پریز برق زدنش تا این حد ژولی پولی و آشفته. اعتراف می کنم اون یک درصد ظرافت دخترانه اش رو هم به باد دادیم اما از اینکه خودش کلافه نمی شه خوشحالم. تقریبا تا یکماه و نیم دیگه تولد پسرک هست و نمی دونم تو مهد تولدش رو در کنار دوستانش بگیرم یا تو خونه در کنار خانواده. 

پسرک فوق العاده پسر خوب و مهربونی هست. دیشب نزدیک به نیم ساعت با خواهرک بازی کرد و صدای خنده های از ته دلشون کل خونه مون رو پر کرده بود.درسته ناسازگاری دعوا و جیغ و گریه در کنار هم زیاد دارن اما همین به ندرت بازی های دونفره اشان دلم رو حسابی می برد.

به قدری با امدن زلزله و بی خانمان شدن مردم کرمانشاه عزیز و پروژه های ناتمام خودم غم تو دلم بود که اصلا دل و دماغ باز کردن صفحه ی وبلاگم رو هم حتی نداشتم . فکر می کردم این گریه های گاه و بیگاه و تغییر مود یکدفعه ایم و ریزش موی شدیدم برمی گرده به افسرده شدنم که با کمی سرچ و جستجو متوجه شدم خیر همگی علایم استرس و اضطراب هست. وقتی قیمت خونه در عرض سه چهارماه تو محل ما هفتاد درصد افزایش قیمت داشته برای من مستاجر به فکر خرید خونه، یعنی دنیایی از استرس و چکنم چکنم و بی قراری. من که به شدت از رای ای که دادم و کسانی که تشویق کردم برن پای صندوق مثل چی پشیمونم. ما مردم  عادی فقط براشون موقع رای دادن ادم محسوب می شیم و در باقی موارد جزو قاذورات محسوب می شیم. هیچ کس هم نیست که این میون پاسخگو باشه یا محاکمه بشه. تو زلزله کرمانشاه اگر مسکن مهر، مسکن بود این همه تلفات بوجود نمی یامد و الان این همه خانواده داغدار از دست دادن فرزندان و خانواده هاشون نبودن . کجا داریم زندگی می کنیم خدایا؟ می ترسم تا چند سال دیگه به زندگی کره ی شمالی ها غبطه بخوریم.