دیروز که بعد ده ماه دعوتمون کردن بیایم کلاستون و برای اولین بار معلم و جو کلاسی و اموزشیتون رو ببینیم، با هر کلامی که از دهانت خارج شد من به شوق لرزیدم و اشک حلقه زده تو چشمام رو با بدبختی جمع و جور کردم که کسی متوجه قلیان احساساتم نسبت بهت نشه. قشنگ من! زیباترین صحنه برای من زمانی بود که بعد هر اجرات با اون چشمای قشنگ و درشتت،با لبی خندان به من نگاه می کردی تا تایید رو از چشمام بگیری. وقتی بازی مامانا و بچه ها شروع شد و من و تو کنار هم یه تیم شدیم برای کشیدن نقاشی، همین که بعد اتمان بازی یواشکی تو گوشم گفتی مامان پرنده ات خیلی خوشگل شد، انگاری دنیا رو دو دستی به من بخشیدن. تو چرا اینقدر مهربونی و فهمیده؟ چرا اینقدر بیشتر از سنت درک می کنی و می فهمی جان مادر؟ راستش در طول مدت اجرا همه اش فکر می کردم الان که با یه اجرای کوچولوی تو این سن من تا این حد منقلب شدم و هیجانی، روزی که کلاه فارغ التحصیلیت رو بسر بگذاری ببین چه حالی بشم!

سوای خستگی های خونه تکونی دم دمای سال جدید، قلبا فلسفه اش رو، بوی تمیزی که از در و دیوار و رختخواب ها فضا رو پر می کنه، درخشش وسایل رو دوست دارم و با لذت خونه رو تمیز می کنم. فقط بدیش اینه که همه اش می گم هنوز زوده و الان اینجا رو تمیز کنم بازم تا شب سال نو می خواد کثیف بشه و رسما همه چی می افته سه روز اخر و دقیقه ی نود. ولی امسال یکم زودتر رفتم پیشواز به امید اینکه یکروز مونده به تحویل سال همه چی سر جای خودش باشه و روز اخر دغدغه ی هیچی جز چیدن سفره ی هفت سین رو نداشته باشم.حالا باید دید تا چه حد در عمل رو حرفم می مونم. 

امروز روز خوبی بود .خیلی خوب. تونستم کمک حال مامان بشم و برق رضایت و شادی رو تو چشماش ببینم و دعاهای از ته دلش رو در حق بچه ها و زندگیمون بشنوم. 

بعد خوابیدن بچه ها و اینترنت گردی و چت، بلاخره کتاب کوبیت رو دست گرفتم و شروع کردم به ترجمه. خیلی خوب بود خصوصا اینکه بعد کلی جستجو و بالا و پایین کردن گوگل، برای ترجمه یه سایتی پیدا کردم که بنظرم ترجمه ی خیلی نزدیکی با متن کتاب من داره و کلی دلگرمم کرد به ادامه ی مسیر. 

من نه آنم که زبونی کشم ازچرخ فلک

چرخ برهم زنم گر غیر مرادم گردد


هشتم مارس، روز جهانی زن، بر تمام زنهای دنیا مبارک! 

چه خوب زندگی این روزهامون با تمام سختی ها و استرس ها و اضطراب هاش، قشنگی هاش رو داره. قشنگیش برای من روزهای چهارشنبه است که بی دغدغه ی بچه ها، می تونم از صبح زود تا شب دیروقت بیرون باشم و در راستای هدفهام قدمی بردارم. چه خوبه که هستی و من رو تو رسیدن به خواسته هام همراهی می کنی و شدی بال پرواز برام. چه خوب که بابای مهربونی هستی که بچه ها درکنارت شادن. 

حدودا چهار سالی می شه که دارم رو قضیه "مهرطلبی" و "مهرورزی" کار می کنم و تا حدود زیادی موفق بودم. از وقتی با متن های دکتر هولاکویی پی به "مهرطلبیم" بردم  خیلی سعی کردم این خصیصه رو ترک کنم. در راستای این تغییر و تحول هام به تازگی موفق شدم کسایی رو که بهم انرژی منفی می دن و حالم رو خراب، از زندگیم حذف کنم. دیگه برام مهم نیست دوستی چهارساله است یا دوستی چهل ساله! برام مهم اینه که اول خودم در ارامش باشم. البته اینم بگم که برخلاف طرف مقابلم که زبون تلخ و گزنده ای داشت و با وجودی که جواب های کنایه دار زیادی تو آستینم داشتم، سعی کردم مثل اون نباشم و جلوی تلخی زبونم رو بگیرم. به هرحال خوشحالم از احترامی که به خودم می گذارم و سعی در دوست داشتن خودم دارم. امیدوارم به زودی زود روزی برسه که بتونم با قاطعیت بگم دیگه "مهرطلب" نیستم.

برای خودم یه رکورد محسوب می شه که بعد ده سال بلاخره طلسم رو شکستم و شب رو خونه ی مامان موندم. با وجودی که تا صبح خوابم سنگین نشد و همه اش انتظار پگاه رو می کشیدم اما خیلی خوشحال بودم از موندنم. باید اعتراف کنم دلیل اولیه موندنم، درخواست پسرک بود که دفعه ی قبل ازم خواسته بود یه شب پیش مادرجون بمونیم. تجربه ی خوبی بود و با وجود سختی هاش دوست داشتم. خنده دارش اونجایی بود که شب، دخترک طاقت بی خوابی رو نداشت با وجودی مهمون توی خونه اصرار داشت همه ی لامپها رو خاموش کنیم تا بخوابه و هیچ جوره هم راضی نمی شد، تشریف ببره تو اتاق بخوابه:)))

مدت ها بود، شایدم ماهها، صبح ها به سختی از خواب بیدار می شدم و شاید اگر اماده کردن صبحانه و ناهار بچه های سحرخیزم که گاها از هفت صبح می یان بالاسرم و بی صبرانه منتظرن که لحاف رو بندازم کنار و دوشادوششون بیدار باشم، نبود دوست داشتم تا لنگ ظهر بخوابم. فکر می کردم افسرده شدم، اما امشب فهمیدم کادو گرفتن خون ام اونم از طرف عزیزترینم و از نوعی که خیلی دوستش می دارم به شدددددت امده بود پایین و من نمی دونستم. 

امسال برای اولین بار از طرف پسرک کادوی روز مادر گرفتم. یه گل کاغذ رنگی که خودش تو کلاس درست کرده بود به همراه یه گل کاکتوس کوچولو. همیشه اولین ها خیلی شیرینن. خصوصا اینکه سه بار به فاصله ی یکساعت برام تکرار کرد"هپی مادرز دی"

امروز از اون روزها بود که دوست داشتم از صفحه ی زندگیم پاک می شد. برخلاف قول و قرار سفت و محکمی که به خودم داده بودم بازهم شکست خوردم. کاش می شد زمان رو به عقب برگردوند و همه چی رو از نو نوشت. باید خودم رو ببخشم و برای بار هزارم سعی کنم رو قول و قرارم بمونم.