امشب اونجایی که "بانی" تو سریال "Big Little Lies" به مادرش گفت ازت متنفرم بخاطر همه ی سختگیری هات، عصبایت هات و محکم بهم کوبوندن کابینت ها و سیلی زدن هات، قلبم فشرده شد. 

خدایا کمکم کن برای بچه هام مادر صبورتری باشم تا همیشه خونه شون مامن و پناهشون باشه و درش احساس امنیت کنن. 

گاهی روزها که جدیدا شده اکثر روزها و بدنم کم می یاره از بدو بدوهای روزانه می گم خدایا با این اوضاع و احوال من چه جوری می خوام برم سرکار و بعدشم رتق و فتق بچه ها و امورات خونه؟ نمی دونم چرا خیلی زوووود جسمم خسته می شه و حتما باید دراز بکشم. البته فکر می کنم بی خوابی های شبانه ام تو کم اوردن این روزهام بی تاثیر نیست. من باید روزی هشت ساعت رو بخوابم و الان مدتهاست این مقدار رسیده به هفت و شش ساعت در کل شبانه روز! باید یه فکر اساسی برای خودم بکنم! 

خواهرک هم چندان اوضاع و احوال مناسبی نداره و حسابی از هر طرف روش فشار هست خصوصا از طرف همسر زبون نفهمش! کارش رسیده به خوردن قرص اعصاب، کاش زودتر رها بشه از این فضای متشنج سراسر استرس. کاش زودتر روی ارامش رو ببینه و لذت زندگی کردن تو یه کشور پیشرفته ی مدرن بچشه. 



چند روزه رسما تعطیلات تابستانیم شروع شده اما من همچنان بی انگیزه، عاطل و باطل می چرخم و نمی دونم از کجا باید شروع کنم. خیلی دوست داشتم دخترک طبق قولی که بهم دادن از اول تیر با پسرک دوتایی می رفتن کلاس، اما طبق معمول همیشه برنامه ریزهای پیش پیشم بهم ریخت و گفتن از اول پاییز کلاس هاش شروع می شه. کلی با ذوق و شوق رفته بودم کتابخانه نزدیک خونه مون ثبت نام کرده بودم برای همین سه چهار ساعتی که فکر می کردم می تونم برای خودم باشم و خب نشد. کلا رو مود بی حوصلگی هستم و فعلا به خودم اجازه دادم یکم هیچ کاری نکنم و هیچ فکری نکنم تا ببینم چی به چی می شه!


بلاخره تمام نمره هامون هم امد و این ترم هم به احتمال بس یار بالا، بالاترین معدل رو گرفتم. البته اعتراف می کنم با اختلاف 0.25 صدم از دوستم جلو افتادم. 

فکر کنم وقتشه که دیگه بزرگ بزرگ فکر کنم و رویاپردازی! 

دو روزه با پیشنهاد یکی از بچه ها عجیب رفتم تو فکر و امیدوارم در اینده ای نه چندان دور بیام و از تحقق رویاهام اینجا بنویسم. 

اگر بشه برای خودم یه رکورد محسوب می شه تو توانایی هام. منم که تشنه ی اثبات کردن خودم به خودم هستم.

تولدم مبارک :)

راستش باورم نمی شد امسال تولدی به این دلچسبی داشته باشم. خصوصا با سردی ها و دوری هایی که این چند وقت بینمون به وجود امده بود تنها چیزی که دلم نمی خواست بهش فکر کنم تولدم بود. صبح قبل از برگزاری مراسم پیشواز تولد هزار و یک فکر منفی آمد تو ذهنم و جا خوش کرد. خلاصه که روزهای قشنگی نبودن و خوشحالم که تولد بهانه ای شد برای زدودن کدورت و دوری بین دلهامون. کلی ارزوها دارم از امروز تا سال دیگه همین موقع که امیدوارم دونه دونه براورده بشن اما پررنگ ترین ارزوم اینه که دیگه هیچ وقت این مدل روزهای سخت نیان تو زندگیمون. من باید عاشق بمونم تا بتونم عشق رو تو زندگیمون جاری کنم وگرنه می شم مرده ای متحرک که قلبش یخ زده و روحش پرواز کرده.