مامانی گاهی باورم نمی شه که تو همون پسرک مو پر کلاغی 3120 گرمی 52 سانتی حساس من هستی که چهارسال پیش تو همچین روزی پا به دنیا گذاشتی و من رو کردی خوشبخت ترین مادر دنیا. جان مادر، الان دیگه برای خودت شدی یه پا نظریه پرداز و ساعتها دلت می خواد در مورد کهکشان و گردش زمین به دور خودش و خورشید برامون حرف بزنی. عزیز دلم اخه تو کی اینقدر بزرگ شدی که این روزها برام از ارزوهای قشنگ قشنگت می گی. میترسم چشم برهم بگذارم و ببینم رخت دامادی پوشیدی بی اینکه اماده باشم. هنوز که هنوزه دلم می میره برای لحظه ی چنگ انداختن به انبوه موهای خرمایت و زل زدن به روی ماهت. عمرم، نفسم، عشقم، پسرم، سالروز میلاد تو و مادرشدن من مبارک. 

چقدر قضاوت نکردن سخته. اعتراف می کنم بارها و بارها به خودم قول دادم کسی رو قضاوت نکنم اما بارها و بارها شکست خوردم. با شنیدن اینکه امروز التماس دعا داشته که اسمش از قرعه کشی خانوادگی در بیاد بیرون افکارم پرت شد به گذشته. اخه مگه می شه تو قرعه کشی تقلب کرد؟ اصلا این زنگ زدن چندباره چه معنی داره؟ پسرک رو که می بینم انگار خود خود من رو کوچیک کردن و گذاشتن روبروم. گاهی از ته قلبم می خوام گریه کنم به اغوش بگیرمش و بگم مامان بگو هرچی که دلت می خواد و اینقدر از بیان خواسته هات ابا نداشته باش. نگذار بشی مثل مامان که هنوز فشار گذشتن از دل بیست سال پیشش تو دلش مونده و با یاداوریش حتی به پهنای صورت اشک می ریزه. دلم می خواد بگم مامان هرچی دوست داری رو بگو یا می تونم برات تهیه کنم یا نه اما توروبخدا خودت به تنهایی با نگفتنش بار براورده نشدن خواسته ات رو شونه های نحیفت حمل نکن. گاهی می گم یعنی منم از همون سن کم اینقدر با پدر و مادرم رودربایستی داشتم و کلی خواسته ی به زبون نیامده داشتم و یادم نیست؟

بسیار بسیار روحم خسته است. دلم یه مسافرت بدون دغدغه ی غذای بچه ها می خواد، دلم یک عالم برف و بارون می خواد. دلم یه عالم خبرهای خوب خوب می خواد. دلم یه زندگی بدون استرس و فشارهای اقتصادی می خواد. دلم هوای تازه و سالم می خواد.

چند روزه به موضوع " دوست" فکر می کنم. واقعا نمی شه بدون دوست زندگی کرد؟ می دونم که باهاش زندگی زیباتره اما وقتی نیست بازهم باید زندگی رو زیبا کرد. برای من تو این چند سال که دوستی نداشتم، دوستی به معنایی که هرموقع اراده کنی در دسترست باشه و بتونی ساعتها بی وقفه باهاش حرف بزنی و غر بزنی و زمین و زمان رو بهم بدوزی ودر اخر سبک بشی و خوشحال بشینی سر جات، خواهرک همیشه همه جوره ساپورتم کرده و خلا نداشتن دوست رو برام پوشانده، اما حالا که داره می ره غم عالم و ادم نشسته تو دلم. برای من بیشتر از یه خواهر بود. هنوزم اون ده روزی که بعد تولد پسرک، با پسر یکماهه ی خودش امد پیشم و مراقبم بود یکی از زیباترین و طلایی ترین خاطراتمه. نمی دونم بدون حضور فیزیکی خواهرک چه جوری باید شاد زندگی کنم. چه جوری با ندیدن خواهرزاده ام کنار بیام .... کاش جای بهتری بدنیا امده بودیم و هیچ وقت مجبور به تحمل دوری مهاجرت نمی شدیم....

یکساعت تمام دوتایی تو حمام بودن و عین یکساعت رو باهم خندیدن. این اون رو خیس می کرداون یکی اون رو و غش می کردن از خنده. ما هم که با خیال راحت مشغول بسته بندی و چسبکاری جعبه ها بودیم. بچه ها خیلی زودتر از اونچه که فکرش رو کنیم بزرگ می شن. با تمام سختی های دوتا بچه پشت هم، اما هربار یادم می افته، خدا رو شکر می کنم و امیدوارم تا اخر دنیا برای هم بمونن. 

بعد چند روز فیلتر شکن نصب شد رو گوشیم. حجم ویدیوها، آمار کشته شده ها، دلم رو لرزوند. از حمام داشتم می امدم بیرون یه دفعه دیدم روزی رو که همسر می گه بیش از این موندن اینجا فایده نداره، بچه ها رو اماده کن فقط بریم ... ناراحتم برای این همه دردی که مردم کشورم از دورافتاده ترین روستاها گرفته تا حاشیه نشین های پایتخت، دارن تحمل می کنن، اینهمه فشار اقتصادی. بمیرم برای اون پدر و مادری که نون ندارن ببرن سرسفره ی بچه هاشون و حقوق کارگریشون رو چندین ماه که ندادن، اونوقت تو بودجه سال نود و هفت دولت اقای ر.و.ح.ا.ن.ی که با هزار امید بهشون رای دادیم، 142 میلیارد تومن فقط برای نهاد ر/ه/ب/ر/ی دانشگاهها تخصیص پیدا کرده و برای موسسه زیر نظر جناب  م.ص.ب.ا.ح  ی.ز.د.ی 28 میلیارد تومن! اونوقت اقایون دم ازهدر ندادن اموال  بیت المال می زنن.  کاش می شد برای همیشه از دست هرچی ا.خ.و.ن.د و عقاید مذهبی هست خلاص شد. کاش گورتون رو از مملکتمون می کنید. چهل ساله دارید چپاول می کنید سیر نشدید هنوز؟ گونی هاتون پر نشده؟  

چندین روز بود حالم به شدت گرفته بود، غم رو دلم سنگینی می کرد، از این سر تا ان سر خانه لخ و لخ کنان می رفتم و اصلا برایم مهم نبود بهم ریختگی خانه. در و دیوار به طرز مضحکی کلافه ام کرده بودند و من فکر می کردم اگر یکروز دیگر در این بل بشو بمانم می میرم. همین که رسید خانه بچه ها رو دست خودش سپردم و رفتم که بخوابم و خوابیدم. دلم نمی خواست بیدار شوم و بروم در نقش زن افسرده و بی حال این چند روز، ولی چاره نبود به محض پای گذاشتن در سالن خانه ای دیدم بس تمییز و مرتب. اشپزخانه ای همچون دسته ی گل. زن افسرده به ثانیه ای نکشیده جایش را داد به زن خندان. زنده شدم روحی دوباره در کالبدم دمید و جانی گرفتم. من با شلوغی و بل بشویی از پا در می ایم. چقدر دعا کردم به جانش از ته ته دل که اینگونه حال زار مرا با مهربانی اش خوب کرد، خوب خوب. 

اعتراف می کنم دلم برای این خونه تنگ خواهد شد. فکر کن از همین الان گوشه گوشه اش رو با یه ولعی نگاه می کنم که مبادا اخرین نگاه ها رو جانندازم. تو این ساختمون بود که دوتا جوجه ها دنیا امدن و اولین های زندگیشون رو دیدیم. اولین خنده هاشون، اولین خزیدن ها، تاتی تاتی کردن ها، اولین واژه ها، اولین بوسه ها. من قشنگ می دونم پسرک اولین بوسه اش رو کجای این خونه بروی گونه هام کاشت. دخترک کجا بود که اولین بار خودش رو پرت کرد تو اغوشم. چه خوب که اولین پارک پسرک و دخترک یکی بود و هردو تو اون پارک تمرین راه رفتن کردن. با یه سرسره و تاب، سرسربازی و تاب خوردن رو یاد گرفتن. هردو تو یه چمن غلت خوردن و خندیدن. نمی دونم بعد ما کی ساکن اینجا می شه، فقط امیدوارم هرکی می یاد با دیوارهاش، حمومش که توش بهترین لحظات عمر دخترک و پسرک رقم خورده، با پنجره هاش مهربون باشه. دلم برات تنگ می شه خونه ی قشنگم.

بنظرم دیگه وقتش شده که اسمم رو از "مادر تنها" به همون "بانوی تابستان" سابق برگردونم. 

پسرک خیلی به کتاب نگاه کردن و گوش دادن علاقه داره. رفتم براش یه کتاب دانستنی ها گرفتم در حد و اندازه ی سن خودش که نه، اما در حد بچه های دبستانی،  بنابراین وقتی براش می خونم مجبورم یه جاهایی رو نخونم و مابقی مطالب رو هم حتی المکان به زبان ساده تر براش بگم. از طرفی به نقاشی کردن هم علاقه داره و هر از گاهی که می بینم صداش در نمی یاد می بینم برای فرار از پاره کردن کاغذهاش توسط خواهرکش، رفته روی میز ناهارخوری و بساط دوست داشتنیش رو ولو کرده و سخت مشغوله. دیروز سرم تو گوشی بود دیدم پسرک جلوم رو ظاهر شد و گفت مامان خورشید رو کشیدم. اینم که دورش داره می چرخه کره ی زمین هست و این یکی توپ توپی ها هم همونایی هستن که مثل زمین دور خورشید می چرخن. خیلی نقاشیش قشنگ و با جزییات بود و سریع گفتم اگر دوست داری دوباره کتاب دانستنی هات رو بیار در مورد خورشید بخونیم و با یه دنیا ذوق رفت کتابش رو اورد و باهم خوندیم. دوست دارم تو این دفترچه خاطرات اینترنتی بعضی از خاطرات قشنگ پسرک و دخترک رو حک کنم ان شالله که دوباره اتفاق بلاگفا تو بلاگ اسکای رخ نمی ده :)

می دانی! امروز یکی از بزرگترین و مهمترین و زیباترین شنبه ای بود که در تمام هشت سال گذشته داشته ام. هشت سال را به امید رسیدن این روز ذره ذره پس انداز کردیم و بلاخره صاحب خانه ی آرزوهایمان شدیم. می دانم کمی با ان خانه ای که رویاپردازی می کردم فاصله دارد اما با تمام کم و کاستی هایش، برای من زیباترین خانه ی دنیاست که قرار است بشود مامن ارامش و اسایش خانواده ی کوچک ام. بشود خانه ی آرزوهایمان. قرار است کلی آرزوهای خوب خوب ببافم و در زمان موعدش به تن کنمشان. مثل همین بزرگترین آرزوی دیرینمان که بلاخره جامه به تن کرد. 

بعد از تعطیلات تقریبا یک هفته ای مهد کودک ها، پسرک خیلی هوایی شده و حداقل هفته ای یکروز رو مثل امروز نمی ره مهد و مابقی روزها هم با یه قیافه ی ناراحت و گرفته ای می ره که تا برگرده دلم پیشش هست. دودل بودم که تا اخر عید نگذارمش مهد که دوستم منصرفمم کرد چون می گفت دردسر بعدش خیلی بیشتره و برای یکماه نرفتن دخترکش مجبور شده سه ماه تو مهد کنارش بشینه تا دوباره بپذیره محیط رو. می گفت پیش مشاور رفته و مشاور گفته چون تو نهد به اندازه ی خونه بهش توجه نمی شه، بچه تمایل داره تو خونه بمونه. اما قرار نیست که همه ی بچه ها تا اخر عمر تو خونه بمونن پس باید مقاومت کرد. حالا از طرفی همه اش می گم نکنه با اصرارم باعث دلسردی پسرک بشم و الان بره اما چند سال دیگه تو دوران مدرسه نمود پیدا کنه. خلاصه که توشرایطی قرار دارم که نمی دونم بهترین واکنش چیه. 

هر چهارتامون مریضیم و یه گوشه افتادیم. البته شدت و حدتش در هرکدوممون فرق داره. دیشب که زلزله امد من خواب بودم بیدار شدم و دیدم متوقف شد، اینقدر بی حال بودم که دوباره خوابم برد. کلا چهارماه مریضی پاش رو از خونه ی ما بیرون نمی گذاره و خیلی ناراحتم. چون اینجور مواقع نه سوپی نه اشی نه شلغمی خورده می شه و من می مونم چی بهشون بدم که علی رغم بی میلی، میلشون ببره. خلاصه که خانواده ی بد غذا داشتن مصیبتی است عظیم. قدر خوش خوراک بودن خودتون و بچه هاتون رو خیلی بدونید.