می دونی ما زن های ایرانی باید همیشه از طرف حتی عزیزترین و به اصطلاح روشنفکرترین مردهای زندگیمون تحقیر بشیم. می دونی اخه ما زنا خودمون عقلمون نمی رسه و خوب و بد رابطه ای رو نمی تونیم تشخیص بدیم و فقط شما هستید که می فهمید و این اجازه رو دارید که به راحتی اب خوردن به شعور و منطق و احساساتمون توهین کنید!  

قلبم؟ اره فشرده است. مچاله شده است، منقبض شده است. روحم؟ داغون، افسرده، بی انگیزه. می گن صبح ها اگر بیدار بودی و انگیزه ای برای کندن از رختخوابت نداشتی بدون افسرده ای. چند وقته اینجوری ام؟ نزدیک پنج سال، این چند روز اخر شدیدتر شده. چرا؟ دوست ندارم در موردش حرفی بزنم، اینقدر برام گرون تموم شده این نوع برخورد و بی اعتمادی پشت قضیه که احساس می کنم کل وجودم بی تفاوت شده، سر شده، لمس شده. پشیمونم از ارتباطی که گرفتم باهاش؟ بگو یک درصد .پشیمونم از بازگو کردنش؟ صد در صد. اینجاست که ایمان می یاری به حرف اطرافیانت که همیشه بهت گفتن هر حرفی رو حتی در برابر اونی که خیلی دوست و رفیق می دونیش، نزن! سیاستمدار باش!!! چه  واژه ی کثیفیه این سیاست اما خوب گویا چاره ای نیست  دیر رسیدم به این واژه. ولی باز خوبه که دیرتر از اینی که هست نشد. صدبار دیگه هم تاریخ تکرار بشه باهاش حرف می زنم و شماره اش رو می گیرم اما امکان نداره دیگه حرفی تو این زمینه ها بهت بزنم یعنی دیگه امکان نداره، از بس که با بازخوردت من رو دلسرد کردی. 

چه حس خوبیه بعد سالیان سال دوری از کامپیوتر و لب تاب با صفحه ای به جز صفحه ی موبایل و تبلتت کار کنی. بی اغراق فکر می کردم تایپ کردن از خاطرم رفته. این روزها به بهانه ی تایپ ارایه های کلاسیمون لب تاب رو اوردم دم دستم و گذاشتم رو پام و با لذتی وصف ناشدنی مشغولم. احساس می کنم از دوران ماقبل تاریخ پا به قرن بیست و یکم گذاشتم. امتحانات دی ماه شروع می شه و باید جوری برنامه ریزی کنم که این حجم درسهای نخونده رو بخونم چون اصلا دوست ندارم اول ترمی نتیجه ضعیفی بگیرم. یکی دو هفته پیش حرف دلم رو خیلی محترمانه به یکی از اساتید که دو تا درس دو واحدی و سه واحدی باهاش دارم و هر جلسه بی اغراق کل کلاس رو با بچه های ترم بالایی در خصوص پایان نامه ها می گذرونه و اصلا حواسش به درس دادن به ما نیست رو زدم و دقیقا از اون روز پایان نامه ای ها رو راه نمی ده به کلاس و حضور فیزیکی و روحی داره سرکلاس و دیگه ساعت اخر رو هم نمی پیچونه که بدون تشکیل دادن کلاس، پیعام پسغام بفرسته که نمی یام و برید خونه. درسته بچه های کلاس خیلی از دستم ناراحت شدن که تو باعث شدی دیگه زودتر نریم خونه، اما ذره ای حرف بی منظقشون برام مهم نیست چون از اول که امدن برای ثبت نام می دونستن که این روزهای پر مشغله رو پیشرو خواهند داشت. اگر نمی گفتم از خودم حس بدی می داشتم که با سکوتم امکان تضییع کردن حق و حقوقم رو به طرف مقابلم دادم. دارم شهریه می دم و زمان می گذارم و بچه هام رو دو روز در هفته درست  و درمون نمی بینم و این همه راه می کوبم می رم و برمی گردم که به یه نتیجه ی خوب برسم نه اینکه استاد نباشه و درسی نده و بود و نبودم تو اون کلاس فرقی نداشته باشه. اگر اینجوری می خواستم که بصورت مجازی بر می داشتم کلاس هام رو، حالا یا پیام نور، یا الکترونیکی. 

تو سن سی و اندی سالگی تازه تازه دارم تمرین "نه" گفتن می کنم. البته که خوشحالم و با هر"نه" ای احساس بهتری بهم دست می ده. دلم می خواد بدون تعارف و رودربایستی کاری که دوست ندارم رو انجام ندم. امروز گفت برنامه بگذاریم یه روز بیام خونه ات و من در کمال تعجب از خودم گفتم اگر می شه قرار خونه ی من نباشه و هرجایی باشه جز اینجا و اونم قبول کرد :) خدایی خسته شدم از بس میزبان یکطرفه بودم  برای مهمون هام اونم با دوتا بچه کوچیک، دلم تغییر محیط می خواد.

نگران خواهرکم. نگران اینکه در این شرایط به غایت سخت و بغرنج، تنهاست، بدون  شانه ای برای گریستن و فشار دستی برای همدردی و التیام. 

دلتنگم و با هیچکسم میل سخن نیست

کس در همه آفاق به دلتنگی من نیست ...

هیچ وقت فکر نمی کردم روزی رو ببینم که پسرک و دخترک با اون لهجه ی شیرین کودکانه اشون "گل گلدون من" "سیمین غانم" رو بخونن و من بشم دخترکی بیست ساله باهمون شور و ذوق جوانی.