درست ۵ سال پیش این موقع راهی بیمارستان بودیم و خواهرک خودش رو به ما رسوند و چقدر دلگرم بودم از حضورش. دکترم یه عمل اورژانسی براش پیش امد و مجبور شد قبل به دنیا اوردن دخترک بره دوقلوها رو به دنیا بیاره که همین موضوع باعث تاخیر پنج ساعته و ورم کردن من شد. از اول صبح مدام اون چهره ی زیبات با اون شال سفید و مانتوی سرمه ای با موهایی که تازه کوتاه کرده بودی تو سالن بیمارستان خاطرمه و بدجور دلم رو هواییت کرده. کاش بدونی ندیدن سه سالت به اندازه سی سال پیرم کرده و چقدر دلتنگ اغوشتم خواهرم.
دخترک مامان، شیرین زبون مهربونم میلادت بر ما مبارک.
توکتاب «گل صحرا» یه جا واریس می گه اینقدر که اذیتم کرد و سعی کرد اعتماد به نفسم رو بگیره حس همدردیم بهش رو از دست دادم. تصمیم دارم همین سلاح رو در مقابلش به کار ببرم و حس همدردیم رو خاموش کنم. مدیری که مدام بخواد اعتماد به نفست رو بگیره مدیر نیست یه ادم ضعیفه که بواسطه پست و قدرتی که داره می خواد با غر زدن و ایرادهای الکی حس خود برتر بینیش رو ارضا کنه.