کتاب "همسایه ها" احمد محمود رو شزوع کردم به خوندن. چاپ قدیمه سال 57. تا اینجای کار که جذبم کرده و خوشحالم از داشتن و خوندنش. بلاخره باید از این تایم تعطیلات بین دوترم نهایت استفاده رو ببرم :)

ترمی که گذشت یه درسی داشتیم بس چغر و سخت و مبهم و استادی سختگیر که شش سال هم از من کوچکتر بود و ظاهرا هیچ گونه انعطافی از خودش نشون نمی داد و برای اولین بار در دوران تحصیلیم تصمیم گرفتم این درس رو برای شب امتحان نگذارم چون هم اصلا نمی شد اون حجم وسیع از مطالب حفظی رو یک شبه به خاطر سپرد و هم اینکه با حضور دو عدد جوجه که نه مریضیشون خبر می کنه نه بی خوابی هاشون باید اماده می بودم. با تمام سختی هایی که این درس داشت و انرژی هایی که از من گرفت روز موعود رسید، احساس می کردم ذهنم از خستگی به حالت خلسه رفته و دیگه فقط می خواد سر جلسه بره و بیاد بیرون و از این استرس مداوم یکماه و نیمه خلاص بشه. سر جلسه با دیدن اولین سوال پیچیده از فصلی که احساس می کردم خیلی بهش تسلط دارم وا رفتم سوال دوم دقیقا مربوط بود به اخرین مطلب فصل 4 که چون خیلی خسته شده بودم به صورت زیر چشمی نگاهش کرده بودم  و حالا بعنوان یه سوال چهار نمره ای پیش روم بود. سوال 4 ام بنظرم آمد درمورد یه مشت نظریه از ادمهای جورواجوره که فکر می کردم اونقدرها هم مهم نیست که بخواد سوال امتحانی بشه اما الان داشت تو برگه سوالات بهم دهن کجی می کرد. در کل جو امتحان بدجور من رو گرفته بود و با اعصابی خرد توام با بی تفاوتی سوالا رو جواب دادم و رسیدم به پاسخ دادن به سوال 4 که تازه تازه متوجه شدم سوال اون چیزی نبود که در وهله ی اول فکرش رو کردم و اتفاقا در مورد مبحثی که خیلی دوستش داشتم و بلد بودم بود. به جد می تونم بگم از سوال 4 موتورم روشن شد و یه لبخند کمرنگی رو لبم نشست و بعدم 5 رو جواب دادم و تازه تازه داشتم سوال 1 و جواب دادن بهش رو حلاجی می کردم که گفتن پنج دقیقه به اتمام امتحان فرصت باقیه. جمله ها دیگه تو ذهنم نقش نمی بستن و مجبور بودم خرجنگ قورباغه بدون توضیح اضافی به نکته های مهم تند تند اشاره کنم. وقتی امدم بیرون خیلی حال بدی داشتم، خیلی خونده بودم و نتونسته بود به خاطر خستگی بیش از حدم مطالب رو اونجور که دوست داشتم رو کاغذ بیارم. همسر بابت گرفتن نمره ی بالا باهام شرط بندی کرد و از اونجایی که مطمین بودم نمره ی بالایی نمی گیرم قبول کردم. جواب امد و در اوج ناباوری بالاترین نمره ی کلاس رو گرفتم و شرط رو شوربختانه به همسر باختم که البته دارم روش کار می کنم دلش بسوزه و ازم نگیره. خواستم این خاطره ی شیرین رو اینجا فقط و فقط برای خودم حکش کنم تا یادم نره که واقعا ادم نتیجه ی زحمتش رو می بینه حتی اگر در ظاهر امر همه چی جوری کنار هم قرار گرفته باشه که تو فکر کنی تمام تلاشت نقش برآب شده! شاید یه نمره ی ساده بود! یه 19 از یه درس سه واحدی و تخصصی، اما برای من نوری بود که تو دلم روشن شد و من رو مصمم تر از قبل کرد برای گرفتن نتیجه ی خوب و تلاش بیشتر.

خدایا ممنونم ازت که یکی از فرشته های زمینت رو قسمت من کردی تا در کنارش بتونم به خواسته های قلبیم برسم. فرشته ای که 10 روز تمام نشسته خونه و داره از بچه هامون نگه داری می کنه تا من درسم رو بخونم و برم امتحان بدم. فرشته ای که برای اینکه من فرصت بیشتری برای درس خوندن داشته باشم برای اولین بار تو زندگیش آشپزی کرده و ماکارانی خوشمزه، شامی لذیذ و املت با طعم عشق پخته برامون. دوستت دارم فرشته ی زمینی من که اگر نبودی و شرایطش رو برام فراهم نکرده بودی امکان نداشت به یکی از بزرگترین هدفهام تو زندگیم برسم و قدردان تک تک محبت هات هستم، نازنینم. 

زخم ها زد راه بر جانم ولی 

زخم عشق آورده تا کویت مرا ... 

دلرم می رم سر جلسه امتحان! بعد سالها دوری از این حس و حال. خود هیجده ساله ام رو می بینم که بعد این همه سال هیچ فرقی با اون زمانش نکرده و هنوزم بخشی از حجم درسیش رو قرار تو اتوبوس بخونه. با این تفاوت که اینبار تو ماشین می خوام بشینم و یک دورم رو تا دقیقه نود تموم کنم. احساس سرخوشی خوشمزه ای دارم :))

تا چند روز دیگه موعد امتحاناست و من از کوچکترین فرصتی لابلای روزمرگی های زندگی استفاده می کنم تا چیزکی بخونم. گاها شده در طول روز قبل خواب بچه ها فقط پنج دقیقه تونستم برای درس وقت بگذارم. اما در کل راضیم از خودم و پشتکاری که نشون می دم. پسرک نزدیک به یک ماهه که دوباره بی اشتهای بی اشتها شده و بی اغراق کل قفسه ی سینه و ستون فقراتش ریخته بیرون. بلاخره دکترش قبول کرد که خیلی کمبود وزن داره و براش ازمایش غدد نوشت. یه فوق غدد متخصص کودکان پیدا کردم که خیلی دلم می خواد ببرم پیشش. می دونم که این غذا نخوردن ها و بی اشتهایهاش نرمال نیست، فقط می ترسم خدایی نکرده مریضی داشته باشه ...