دو هفته ای هست که دارم سریال خانوادگی  زیبای This is usرو می بینم. این چند وقت  احساس می کنم به مرز افسردگی شدید نزدیک شدم که  درصد بالای وخامت وضع و حالم ناشی از شرایط بحران زده ی کشورم و اوضاع سیاسی و اقتصادی افتضاحش هست که نه می تونی برای فردات برنامه ای بریزی نه می تونی آزادانه ابراز عقیده کنی و نه می‌تونی دلخوش به فرداهای روشن باشی که هرچی می بینی فقط خاکستری رو به سیاه هست و‌بس ولی دیشب با دیدن اون قسمت از سریال This is us که نشون می داد “جک” چطوری مرد، تصمیم گرفتم قدر داشته هام رو بدونم، قدر حضور مهربون همسر در کنارم، قدر بودن بچه ها و مامان و بابام و خواهرها و‌برادرهام. به این فکر افتادم که من هنوز کلی دلخوشی در کنارم دارم که چشمهام رو بروشون بسته ام  و باید ببینمشون. ناملایمات همیشه هست و این هندل کردنشونه که خیلی مهمه و‌من باید یاد بگیرم. 

نویدمان را کشتند :((((

به جز بغض و خشم‌ و نفرت و دردی سنگین و غمی وافر چیزی ندارم که بنویسم .... 

پسر کوچولوی مهربون من امروز رسما سال اول مدرسه اش رو شروع کرد و یه دیدار حضوری خیلی کوچولو با معلم و محیط کلاسش داشت. چهره ی معلمشون خیلی به دلم نشست و امیدوارم معلم با حوصله ای باشه و بچه ها با عشق سر کلاسش باشن و به حرفهاش گوش بدن. فعلا که از فردا کلاس ها بصورت ان لاین شروع می شه تا ببینیم کی وضعیت زرد می شه که لااقل بچه ها بتونن نیمه حضوری سرکلاس هم حاضر بشن. 

چه ارزوهایی که برای مدرسه رفتن پسرک داشتم و نشد. امیدوارم هرچه زودتر واکسنش کشف بشه و لااقل بچه هامون بچگی کنن و  به دامن طبیعت برگردن و از شر هر چی ماسک و مایه ضدعفونیه راحت بشن. 

کمتر به خاطر دارم برای فیلم یا سریالی از ته دل گریه کرده باشم و مکانیسم دفاعیم تو این مواقع این  جمله است که”همه اش فیلمه غصه نخور” اما دیروز برای سریال “vikings” وقتی “لاگرتا”، زن جنگجوی دوست داشتنی مهربونم رو کشتن مثل ابر بهار گریه کردم. 

هربار که کلاس می رم و اطلاعاتم رو به روز می‌کنم و چیزهای جدیدی یاد می گیرم و تو جواب دادن به سوالهای اساتید مشارکت می کنم، حال دلم حسابی خوب‌ می شه. 

یه سفره دو روزه به شمال داشتیم که برای تغییر روحیه خودمون و بچه ها عالی بود. دخترک برای اولین بار وارد استخر شد و به طرز باور نکردنی جسور بود و بی پروا و به کمک بازو بندهاش و همراهی من یا پدرش تو قسمت عمیق هم امد و اصلا ترس از آب و شنا نداشت. برعکس برادرش که شخصیت محافظه کاری داره و سخت با ترسش کنار می یاد اما اصلا برای وارد اب شدن مقاومت نکرد :)

از خودم بخوام بگم بد نیستم اما عالی هم نیستم و همه اش بی حوصله ام. تنها دلخوشیم روزهای پنج شنبه است و حاضر شدن تو دوره ی آموزشی که ثبت نام کردم. البته نزدیک شدن به دوره پریود و تغییرات هورمونی هم بی تاثیر نیستن و این موقع ها که می رسه زندگیم خالی می شه از انگیزه و امید.