خدایا شکرتتتتتتتت!

وبلاخره به یکی از بزرگترین آرزوهام، که همانا قبولی در دانشگاه و شهر تهران بود، رسیدم و امروز رسما دانشجوی کارشناسی ارشد شدم. خیلی خوشحالم و امیدوارم این دوسال رو با خوبی و خوشی و موفقیت سپری کنم. 

ممنون از مهربون همسر که پا به پای من خوشحالی کرد و در تمام مراحل کنارم بود. 

ذوق دارم هرچه زودتر کلاسا شروع بشه و پشت بندش مثل همیشه به غلط کردن بیافتم که نونم نبود آبم نبود ادامه تحصیل دادنم چی بود :))) 

از هشت صبح بیدارم اما ذهنم آشفته تر از اونی هست که دکمه ی خاموش شو رو بزنه و من به خواب برم. روز پر فراز و نشیبی بود امروز. دوبار از ته دل شاد شدم. می تونم به جرات بگم شادی دومم حتی یک درجه بالاتر از اولی بود. از اونجایی که جزو محالات  که تماس تلفنیم رو جواب بده، قرار شد بهش پی ام بزنم و داستان رو بگم. فکر کن نذر کردم اگر قبول کرد مبلغی رو به حساب "یاران عشق" واریز کنم. گاهی از این همه دوری و سردی بین دلهامون، قلبم فشرده می شه. فکر کن می تونی هرچند کم و جزئی کمکش کنی اما پست می زنه و با تویی که بخشی از وجودش هستی مثل غریبه ها رفتار می کنه. 

مخاطب خاص نوشت: امشب یه درجه خوشحالی بیشترم بخاطر واکنش قشنگت در برابر خواسته و آرزوی قلبیم بود. خیلی ماهی که با روی خوش از گذشتن چیزی که تو این دوره زمونه برای  همه شیرینه، موافقت کردی. می دونم بواسطه ی دل بزرگت خدا هزاران بار بیشتر و بیشترش رو به زندگیت می بخشه عزیز دلم. 

سال 84 بود که یکی از دوستان از قشنگی کتاب "کلیدر" گفت. سال 87 از کتابفروشی قیمت گرفتم و گفت 80 تومن، جلد شومیز بود و ارزنده. برام زیاد بود و مکولش کردم به اینده، سال 90 جلد معمولیش رو با قیمتی خیلی مناسب خریدم و از اون سال هربار شروع کردم بخونمش به هرعلتی خیلی خیلی کند پیش می رفت و هربار می گذاشتمش کنار، تا اینکه ابتدای سال تو دفترم یکی از اهداف سال 97 رو اتمام کتاب کلیدر گذاشتم و دقیقا در پایان نیمه اول سال به اتمام رسید. دوست دارم یه روز مفصل چکیده ای از داستان رو بنویسم. حالا باید کم کم زوم کنم رو اون یکی اهداف و ان شالله تیک زدنشون. 

شش ماه هرروز با کتاب "کلیدر" زندگی کردم. تقریبا هرشب مثل یه سریال جذاب، نشستم و خوندمش و با شخصیت های نقش اول داستان عاشق شدم زخمی شدم زندانی شدم تیر خوردم. چقدر دوست داشتم اخر داستان اینقدر غمگین نمی بود. بیشتر صفحات جلد اخر کتاب رو تو دستشویی در حالی که برای فرار از چشمهای کنجکاو بچه ها پناه برده بودم اونجا، زار زدم. همه اش امید داشتم نویسنده ی کتاب آخرش رو ختم به خیر رقم بزنه و شخصیت های دوست داشتنی کتابم رو به پناه امنی برسونه اما این امید واهی من نشد که به سرانجام برسه چون بعد تموم شدنش خوندم که داستان" گل محمد" یه داستان واقعی بوده.... چقدر به دده بلقیس رشک بردم چقدر قوی بود. حقا که گل محمدش شخصیت مادرش رو به ارث برده بود. هربار خودم رو جاش گذاشتم دیدم نمی تونم تاب پرپر زدن پاره های تنم رو ببینم و دم نزنم و کماکان مثل کوه بایستم در برابر قاتل بچه هام. 

اولین بار که به طور جدی باهاش ارتباط برقرار کردم زمانی بود که بابت بیمه دوران بارداری یکسری اطلاعات می خواست و شمارهامون رو باهم رد و بدل کردیم. پسرک تازه دنیا امده بود و از طریق وایبر و بعدها تلگرام هرازگاهی باهم در ارتباط بودیم. خونه ی خیلی خوشگلی داشتن که هربار با امدن بهار عکس های زیبایی از حیاطشون که از نظر من تکه ای از بهشت بود رو می فرستاد و همیشه هم می گفت بیا شهرمون. چند روز پیش پیغام زد "قول داده بودم هروقت می یام تهران خبرت کنم و من الان تهرانم" دیروز صدای قشنگش رو برای اولین بار تلفنی شنیدم و امروز روی ماهش رو دیدم. به معنای واقعی جذب سادگی و زیبایش شدم، عاشق اون لهجه ی شیرین قشنگش، عاشق مادرانه های پرمهرش و اون نگاه محجوب و نافذش. واقعیتش قبل دیدارمون فکر می کردم دختری باشه خیلی رک و بی تعارف کمی تا قسمتی ابری کم احساس، اما از همون لحظه ی اول و در اغوش کشیدنمون احساس صمیمیت کردم و خیلی زود فهمیدم می تونیم راحت باهم از هردری حرف بزنیم .اعتراف می کنم به همسر گفتم احتمالا خیلی زود برگردم خونه اما وقتی هوا تاریک شد و هنوز دلم نمی خواست دل بکنم ازش، فهمیدم تونستم باهاش ارتباط بگیرم. تیر آخر رو زمانی به قلبم زد که بی محابا یه دفعه محکم دستم رو گرفت تو دستش و من فهمیدم بیشتر از اینکه اهل ابراز محبت زبانی باشه، تو عمل دوستیش رو، محبتش رو اثبات می کنه. وقتی یه دفعه پرید و شاخه ی بید مجنون رو گرفت دستش، فرصت نشد بهش بگم تو تمام درختای دنیا برای من بید مجنون یه چیز دیگه است... موقع خداحافظی بالای سه بار تنگ در اغوش کشیدمش، انگاری داشتم ذخیره می کردم مهر و محبتش رو برای دیدار بعدیمون که نمی دونم قراره کی و کجا دوباره صورت بگیره. امیدوارم اینقدر که من مجذوب این دوستی شدم اونم تمایل به ادامه ی دوستیمون داشته باشه که دوست دارم تداوم داشته باشه این رشته ی محبت بین دلهامون. 

یه دوره ای، نه چندان دور البته، عجیب ناراحت بودم که چرا دوست صمیمی ندارم که الان که شاغل نیستم و تو خونه ام بره بیاد، برم بیام. تاهمین اواخر حتی وقتی پسرک رو می رسوندم کلاس و تو مسیر خونه ی یار دبستاتی بود و بعد چندبار تماس برلی سرزدن بهش و هربار خونه نبودنش کلا دیگه از سرم افتاد و سعی کردم روبیارم به کارهایی که تو خونه می تونم انجام بدم وقتتم رو پر کنم. اگر همه چی طبق برنامه ام پیش بره از مهرماه حسابی وقتم پر می شه. عادت کردم و پذیرفتم بدون دوست هم می شه زنده بود، مهم اینه که احساس رضایت داشته باشم از شرایط موجود. جدیدا جوری شده که اگر قرار باشه کسی بیاد خونه ام و تنهاییم رو بهم بریزه مشوش می شم. فقط این میون آمدن مامان برام استثناست که همیشه با روی گشاده از امدنش استقبال می کنم چون طفلک نه تنها دست و بالم رو نمی بنده بلکه کلی هم فرصت می ده برای دل خودم کاری کنم. حالا از خرید مایحتاج خونه بگیر تا نشستن تو اتاقم و هیچ کاری نکردن فارغ از بچه داری. 

قدیم خیلی به دوستای دور و نزدیکم از طریق تلگرام پیام احوالپرسی می فرستادم. الان چندماهه کلا حوصله ی هیچ کس رو ندارم و دوست ندارم کسی من رپواز غار تنهاییم بیرون بکشه. به من باشه می تونم ساعتها تو افکارم غرق بشم ولی حضور دوتا جوجه ی شیطون پرجنب و جوش و درخواست و دعواهاشون این اجازه رو نمی ده. 

قبلنا خرید کردن، حتی شده در حد یه تیشرت، لباس تو خونه، یه رژلب حال دلم رو خوب می کرد، اما الان با این وضعیت اقتصادی خراب دیگه دستم به همون خریدهای کوچولو هم نمی ره. هرروز دلار از روز پیش گرونتر، طلا گرونتر.  خونه گرونتر. روز به روز به تعداد شرکتهای ورشکسته و کارمندهای اخراج شده اضافه می شه. پوشک نیست و تو سوله های سرمایه دارها احتکارشده، شیر خشک هم که قراره جیره بندی بشه.  جوونهامون زیر فشار خرج و مخارج خونه و اقساطشون ناراحتی اعصاب گرفتن. پدر و مادرها شرمنده ی بچه هاشون دارن می شن و روی چشم تو چشم شدن باهاشون رو ندارن. گروونی، تورم داره بیداد می کنه و هیچ کس هم نیست به داد مردم برسه و شرایط رو متعادل کنه و به مردم فرصت نفس کشیدن و زندگی کردن بده. امان از این غول ناامیدی امان از این ناامیدی، امان، امان ....

از اول سال عهد کرده بودم امسال خودم رو بیشتر دوست داشته باشم. بیشتر دنبال خوشحال کردن خودم باشم. بیشتر با خودم خلوت کنم و قربون صدقه ی خودم برم. راستش خیلی هم جاده خاکی نرفتم. برای خوشحالی روحم هرشب کتاب می خونم و دیدن سریالهای شبانه رو تقریبا به صفر رسوندم و این کتاب خوندن عجیب حالم رو خوب کرده. منی که از بچگی یادمه خوره ی کتابهای بابا رو داشتم و تابستونا یه دل سیر می نشستم سرشون. یادمه " سینوهه" و " خداوند الموت" و " چشمهایش" بزرگ علوی رو تو دوران راهنمایی خوندم و خیلی ازشون سردر نمی اوردم اما عطش عجیبی داشتم به خوندن. بعدها که بزرگتر شدم دوباره خوندمشون. دوران راهنمایی برای اولین بار با فهیمه رحیمی اشنا شدم و کتاب " پنجره" اش من رو عاشق و شیدا کرده بود. بعد اون" تاوان عشق" و " اتوبوس".  تو اون روزها وقتی معلم پرورشی مون گفت کتابهای فهیمه رحیمی برای سن شما مخربه خیلی از دستش شاکی شدم. اما دوران دبیرستان وقتی رمان قشنگ " جین ایر" رو خوندم و پشت بندش"ژوزف بالسامو" الکساندر دوما، تازه تازه درک کردم منظور دبیرمون رو و فهمیدم کتاب خوب، یعنی چی. یه خاطره ی خوبی که دارم از یکی از تاثیرگذارترین ادمای زندگیم اینه که تو گذر از سن نوجوونی به جوونی به من پیشنهاد خوندن کتاب" مسافر کوچولو" رو داد. اونقدر از این کتاب تعریف کرد و تعریف کرد که وقتی تولد هفده سالگیم پستچی این کتاب رو از طرف اون عزیز بزرگوار بهم رسوند، با بازکردن بسته و دیدن کتابی اینقدر بچه گونه، تو ذوقم خورد و خوندمش اما اصلا لذت نبردم و کلی هم شاکی شدم که چرا فلانی اینقدر من رو بچه دید که همچین کتاب سطح پایینی رو بهم معرفی کرد و درنهایت کادو داد. گذشت و من ترم اخر دانشگاه بودم. تو این سه سال و اندی کلی تجربه های جدید و حس های جدید رو کسب کرده بودم. یکروز داشتم کمد اتاقم رو اساسی مرتب می کردم که برخوردم به کتاب "شازده کوچولو". با خودم گفتم بگذار یکبار دیگه بخونمش. وای خدایاااا خوندن همانا و بلعیدن واژه واژه این کتاب با ترجمه ی زیبای احمد شاملو همانا. بعدها کاستش رسید دستم و من این کتاب رو با صدای گیرا و جذاب احمد شاملو بارها و بارها گوش کردم و زندگی کردم. هنوزم برام زیباترین و پراحساسترین کتاب زندگیم به حساب می یاد.... خلاصه برای منی که حتی بعد شاغل شدن چهارشنبه های اول ماه وقت خرید کتاب از کتابفروشی سر لارستان بود و پنج شنبه جمعه هام به خوندن کتابهای خریداری شده ام می گذشت، بعد ازدواج و افتادن فاصله ی نه ساله تو کتاب خوندن برام فاجعه محسوب می شد. حالا نه اینکه این نه سال هیچی نخونده باشم اما در قیاس با گذشته نزدیک صفر بود، چون تمام اوقات فراغتم با همسر به دیدن سریالهای قشنگ و مهیج خارجی می گذشت. الانم باهمیم و در کنار هم اما همسر مشغول دیدن سریال خودش و منم کنارش کتاب می خونم. راستش علت دوباره ی کتاب خوانیم بچه ها هستن. می تونم به جرات بگم کتابخونه شون پر از کتابه. از کتابهای علمی گرفته و اشنایی با اعضای بدن و نحوه کارکردشون تا اطلاعات عمومی و داستانهای فکاهی و شعرهایی با مضامین اخلاقی و ساختارهای فرهنگی. یکروز به خودم امدم و دیدم من یا مدام گوشی دستم هست یا مشغول کار خونه ام یا کتاب خوندن براشون اما هیچ وقت اونا من رو ندیدن که تو تنهایی و خلوت خودم شده حتی برای دقایقی در حضور اونا کتاب بخونم. اونوقت چطور انتظار دارم که بچه هام کتاب خوندن رو مثل سه وعده غذایی روزشون واجب بدونن و خودشون رو ملزم کنن به مطالعه. جوری شده بود که اوایل پسرک با دیدن کتاب تو دستم می گفت مامان؟ می خوای دانشمند بشی کتاب می خونی؟  زمان برد که عادت کردن به دیدن کتاب تو دستام. الان دخترک تا من و در این حالت می بینه بدو بدو می ره یکی دوتا کتاب از قفسه ی کتابخونه ی اتاقشون می یاره با اون لحن خوشمزه اش بهم می گه"بخووووند". کلا خواستم بگم در راستای دوست داشتن خودم امسال بصورت عملی قدم برداشتم و حس بهتری به خودم دارم. 

زیاد با دخترک مسیر طولانی رو رانندگی نمی کنم، چون از بدو تولدش برخلاف داداشش، تو ماشین نااروم هست. امروز اما از اول صبح با خودم عهد کردم ببرمش کتابفروشی که خیلی از ما دوره و به مدت محدود تخفیف گذاشته برای کتابهاش. اتفاقا خیلی خوب همکاری کرد و برای اولین بار دوتایی رفتیم خرید کتاب. خیلی خلوت بود و فکر کنم چهل دقیقه ای باهم اون تو بودیم و کلی لذت بردیم. 

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

سالی دوازده ماه خونه ی من پرنده پر نمی زنه و ایام هفته مون در سکوت کامل سپری می شه، اونوقت با امدن مادر همسر و مامان، دخترعمه و برادرزاده جانم تصمیم به آمدن می کنن و همگی هم در ساعات متفاوتی از یکروز می یان و عجیب تر از اون می مونن :)))  از اونجایی که برادرزاده جان دوست داره تو سینما فیلمهای کمدی ببینه فقط، شال و کلاه کردیم و دوتایی رفتیم فیلم " هزارپا" رو دیدیم. اگر به من بود دوست داشتم"دارکوب" رو ببینم اما خب چون میزبان بودم ترجیح دادم دل برادرزاده جان رو شاد کنم و خیلی خارجکی طوری درست دقیقه ی نود به سینما رسیدیم و کد رزرو پارکینگ و بیلیط رو دادیم بدون کوچکترین اتلاف وقتی وارد سالن شدیم و فیلم رو دیدیم. اعتراف می کنم خیلی خندیدم و یه جاهایی حتی دلم خواست همسر جان هم کنارمون بود و سهیم در این لحظات شاد. 

دخترک به طرز وسحتناکی خوشمزه و شیرین زبون شده و روزی هزاربار می خوام بمیرم براش. فوق العاده شیطون اما بامزه است. روزی ده بار خرابکاری می کنه و پانزده بار با اون زبون چرب و نرمش گوش ادم رو مخملی. یه وقتایی برای حساس نشدن پسرک مجبورم جلوی خودم رو بگیرم تا دخترک رو از عشق نچلونم. 

جیگر گوشه ی من، عمر من، نفس من، تو کی اینقدر بزرگ و فهمیده شدی که امروز برای خوشحالی من و به قول خودت سوپرایز کردنم، رختخوابهای اتاق رو به تنهایی جمع کردی؟ کاش پشت چهره ی جدی و گاها سختگیرانه ام، تونسته باشم بهت بگم که تا چه حد عاشقت هستم عزیزترین پسرک دنیای مامان! 

چیطوری ایرانی با دلار 11 هزارتومنی و سکه ی چهارمیلیون و پانصدی تازه قبل از شروع تحریمها؟

من؟ !!! نابودم !!! اینقدر غصه و غم و یاس و ناامیدی ریخته تو جونم که نا ندارم قدم از قدم بردارم و مدام در حال پاک کردن چشمهایی هستم که اشک توشون جمع می شه. 

نمی دونم تنها منم که فکر می کنم زمین در حال فروپاشی و به پایان رسیدن هست، یا هستن کسانی که هم نظر با من هستن. همه اش فکر می کنم بچه ها که بزرگ بشن و برسن به سن ما، زمین از حجم الودگی های زیستی محیطی و افزایش دما قابل سکونت نباشه. همین الانش از تصور این همه پلاستیک غیرقابل تجزیه، کمبود اب و خشکسالی و بایر شدن روزافزون خیلی از نقاط زمین، ترس وجودم رو دربرمی گیره. کور سوی امید این یکی دو روزه ام کشف اب تو سیاره ی مریخ هست اما کو تا بفهمن رو مریخ می شه زندگی کرد یا نه. 

درست وسط تابستون من و دخترک مریض شدیم. البته که اول گل پسر این مریضی رو از بچه های کلاس زبانش سوغات اوردن و من کماکان منتظرم علایم گلو درد و ابریزش بینی در همسر جان هم نمود پیدا کنه که خدایی نکرده قسر در نره ;) 

کتاب کلیدر خیلی برام دلچسب شده و زمانهایی که دارم کار می کنم یا گوشی دستمه همه اش روحم پرواز می کنه برای خوندنش ولی مشکل اینجاست که تو شلوغی و همهمه و جنگ و جدل و جیغ های بنفش خواهر و برادر نمی شه تمرکز کرد و خوند بنابراین خوندنم فقط محدود شده به شبها بعد از خوابیدنشون. 

شاید دو سه هفته دیگه بریم سفر، اولش خیلی ذوق داشتم اما الان هرچی نزدیکتر می ریم استرس ناهار شام بچه ها که هیچی نمی خورن افتاده تو جونم و اصلا نمی دونم رفتنمون درست هست یا نه.