شش ماه هرروز با کتاب "کلیدر" زندگی کردم. تقریبا هرشب مثل یه سریال جذاب، نشستم و خوندمش و با شخصیت های نقش اول داستان عاشق شدم زخمی شدم زندانی شدم تیر خوردم. چقدر دوست داشتم اخر داستان اینقدر غمگین نمی بود. بیشتر صفحات جلد اخر کتاب رو تو دستشویی در حالی که برای فرار از چشمهای کنجکاو بچه ها پناه برده بودم اونجا، زار زدم. همه اش امید داشتم نویسنده ی کتاب آخرش رو ختم به خیر رقم بزنه و شخصیت های دوست داشتنی کتابم رو به پناه امنی برسونه اما این امید واهی من نشد که به سرانجام برسه چون بعد تموم شدنش خوندم که داستان" گل محمد" یه داستان واقعی بوده.... چقدر به دده بلقیس رشک بردم چقدر قوی بود. حقا که گل محمدش شخصیت مادرش رو به ارث برده بود. هربار خودم رو جاش گذاشتم دیدم نمی تونم تاب پرپر زدن پاره های تنم رو ببینم و دم نزنم و کماکان مثل کوه بایستم در برابر قاتل بچه هام. 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد