از اول سال عهد کرده بودم امسال خودم رو بیشتر دوست داشته باشم. بیشتر دنبال خوشحال کردن خودم باشم. بیشتر با خودم خلوت کنم و قربون صدقه ی خودم برم. راستش خیلی هم جاده خاکی نرفتم. برای خوشحالی روحم هرشب کتاب می خونم و دیدن سریالهای شبانه رو تقریبا به صفر رسوندم و این کتاب خوندن عجیب حالم رو خوب کرده. منی که از بچگی یادمه خوره ی کتابهای بابا رو داشتم و تابستونا یه دل سیر می نشستم سرشون. یادمه " سینوهه" و " خداوند الموت" و " چشمهایش" بزرگ علوی رو تو دوران راهنمایی خوندم و خیلی ازشون سردر نمی اوردم اما عطش عجیبی داشتم به خوندن. بعدها که بزرگتر شدم دوباره خوندمشون. دوران راهنمایی برای اولین بار با فهیمه رحیمی اشنا شدم و کتاب " پنجره" اش من رو عاشق و شیدا کرده بود. بعد اون" تاوان عشق" و " اتوبوس".  تو اون روزها وقتی معلم پرورشی مون گفت کتابهای فهیمه رحیمی برای سن شما مخربه خیلی از دستش شاکی شدم. اما دوران دبیرستان وقتی رمان قشنگ " جین ایر" رو خوندم و پشت بندش"ژوزف بالسامو" الکساندر دوما، تازه تازه درک کردم منظور دبیرمون رو و فهمیدم کتاب خوب، یعنی چی. یه خاطره ی خوبی که دارم از یکی از تاثیرگذارترین ادمای زندگیم اینه که تو گذر از سن نوجوونی به جوونی به من پیشنهاد خوندن کتاب" مسافر کوچولو" رو داد. اونقدر از این کتاب تعریف کرد و تعریف کرد که وقتی تولد هفده سالگیم پستچی این کتاب رو از طرف اون عزیز بزرگوار بهم رسوند، با بازکردن بسته و دیدن کتابی اینقدر بچه گونه، تو ذوقم خورد و خوندمش اما اصلا لذت نبردم و کلی هم شاکی شدم که چرا فلانی اینقدر من رو بچه دید که همچین کتاب سطح پایینی رو بهم معرفی کرد و درنهایت کادو داد. گذشت و من ترم اخر دانشگاه بودم. تو این سه سال و اندی کلی تجربه های جدید و حس های جدید رو کسب کرده بودم. یکروز داشتم کمد اتاقم رو اساسی مرتب می کردم که برخوردم به کتاب "شازده کوچولو". با خودم گفتم بگذار یکبار دیگه بخونمش. وای خدایاااا خوندن همانا و بلعیدن واژه واژه این کتاب با ترجمه ی زیبای احمد شاملو همانا. بعدها کاستش رسید دستم و من این کتاب رو با صدای گیرا و جذاب احمد شاملو بارها و بارها گوش کردم و زندگی کردم. هنوزم برام زیباترین و پراحساسترین کتاب زندگیم به حساب می یاد.... خلاصه برای منی که حتی بعد شاغل شدن چهارشنبه های اول ماه وقت خرید کتاب از کتابفروشی سر لارستان بود و پنج شنبه جمعه هام به خوندن کتابهای خریداری شده ام می گذشت، بعد ازدواج و افتادن فاصله ی نه ساله تو کتاب خوندن برام فاجعه محسوب می شد. حالا نه اینکه این نه سال هیچی نخونده باشم اما در قیاس با گذشته نزدیک صفر بود، چون تمام اوقات فراغتم با همسر به دیدن سریالهای قشنگ و مهیج خارجی می گذشت. الانم باهمیم و در کنار هم اما همسر مشغول دیدن سریال خودش و منم کنارش کتاب می خونم. راستش علت دوباره ی کتاب خوانیم بچه ها هستن. می تونم به جرات بگم کتابخونه شون پر از کتابه. از کتابهای علمی گرفته و اشنایی با اعضای بدن و نحوه کارکردشون تا اطلاعات عمومی و داستانهای فکاهی و شعرهایی با مضامین اخلاقی و ساختارهای فرهنگی. یکروز به خودم امدم و دیدم من یا مدام گوشی دستم هست یا مشغول کار خونه ام یا کتاب خوندن براشون اما هیچ وقت اونا من رو ندیدن که تو تنهایی و خلوت خودم شده حتی برای دقایقی در حضور اونا کتاب بخونم. اونوقت چطور انتظار دارم که بچه هام کتاب خوندن رو مثل سه وعده غذایی روزشون واجب بدونن و خودشون رو ملزم کنن به مطالعه. جوری شده بود که اوایل پسرک با دیدن کتاب تو دستم می گفت مامان؟ می خوای دانشمند بشی کتاب می خونی؟  زمان برد که عادت کردن به دیدن کتاب تو دستام. الان دخترک تا من و در این حالت می بینه بدو بدو می ره یکی دوتا کتاب از قفسه ی کتابخونه ی اتاقشون می یاره با اون لحن خوشمزه اش بهم می گه"بخووووند". کلا خواستم بگم در راستای دوست داشتن خودم امسال بصورت عملی قدم برداشتم و حس بهتری به خودم دارم. 

نظرات 1 + ارسال نظر
الی دوشنبه 12 شهریور 1397 ساعت 08:12 http://rozegareshirineman.blogsky.com

به نظر من عادت خوندن کتاب های فهیمه رحیمی تو سالهای راهنمایی شاید فایده ای برامون نداشت ، ولی حداقل ما ها رو کتاب خون کرد.
منم از همون موقع ها معتاد به خوندن شدم

موافقم! من حتی معتقدم تو اون دوره خوندنشون خالی از لطف نبود. بلاخره دوره ی بلوغ بود و فراز و نشیبش و نیاز داشتیم به کتابهای رمان عاشقانه تا خودم رو جای شخصیت زن داستان بگذاریم و کلی برای خودمون رویاپردازی کنیم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد