امروز جایی خوندم حرفایی که ما به بچه هامون می زنیم چه خوب، چه بد، تو لوح ضمیرشون حک می شه و بزرگ ترکه بشن مدام تو گوششون اون حرفا تکرار می شه. بیایم یه یادگاری خوبی از خو دمون براشون بجای بگذاریم با تحسین و بکار بردن واژه های خوب و محبت آمیز. 

درست زمانی که انتظار نداری و امتحان کردی همه ی راه های در دسترست رو برای رسیدن به هدفت اما نشده که بشه و یه جورایی ناراحت و غمگین، غمبرک گرفتی و رها کردیش، یه دفعه خیلی غیرمترقبه راهی برات باز می شه و امیدی پررنگ تو دلت زنده می شه و یار برخلاف دفعه های قبل، سرسختتر از تو همراهت می شه برای صرف فعل خواستن و تو، تو این وانفسای روزگار بی رحم و خبرهای ناراحت کننده ی دور و برت، یه نور بزرگ و امیدوار کننده تو دلت روشن می شه و تاب می یاری این لحظه های تلخ و نفسگیر رو. بسیار بسیار خوشحالم که الان برای فردایی بهتر، هدفمند شدیم و این هدفدار بودن و تلاش برای رسیدن بهش خیلی حال دلم رو خوب می کنه. 

وقتی برام مسئله ای غمبار پیش می یاد که هضمش سنگین و زمانبر هست ناخوداگاه می رم تو فاز سکوت. چندبار صفحه رو باز کرده باشم و زل زده باشم به این کادر سفیدرنگ خوبه؟ چندبار صبح به صبح تکرار کرده باشم که خواهرک رفت اون سر دنیا برای سروسامون دادن زندگیش و خوشحال باش از اینکه برای رسیدن به اهداف و ارزوهاش قدم برداشته، اما مگه این دل لعنتی این حرفا و توجیحات حالیشه و فقط بلده وقت و بی وقت تو خلوت و تو شلوغی بباره و بباره. چقدر سخت بود بی تو بردن پسرک به پارک دم خونه ی مامان اینا. پارکی که وجب به وجبش من و تو در کنار هم خاطره داشتیم.هر طرف سر می گردوندم تو بودی جلوی روم. با همون شال سفید نخی و مانتوی همیشه خنکت و عینک آفتابیت. از هر طرف صدای خنده های از ته دل پسرک هامون بود و کنترل شیطنت های دخترک و خریدن کرور کرور نازش توسط خاله ی عزیز کرده اش. آخ که تیر آخر رو سوار شدن به چرخ و فلک به سینه ام زد و من اون بالا بالها تو اوج آسمون بی صدا و ترس از غصه خوردن پسرک زیر عینک دودیم بی صدا به پهنای صورت باریدم. تو فقط برام یه خواهر نبودی، جای تک تک دوست های نداشته ی زندگیم رو پر کرده بودی، جای مامان پیرمون حتی، برام مادری کردی. چندبار ویارونه برام درست کردی و بی خبر اوردی خونه ام؟ چندبار برای اثاث کشی هام بی اینکه ازت بخوام امدی و سروسامون دادی برام همه چی رو؟ نگفتی الان گوشه گوشه ی اشپزخونه ام یاد تو رو برام زنده می کنه؟ نگفتی دیگه نمی تونم لوبیاپلو بخورم و یادت نکنم؟ نگفتی کمر خواهر ته تغاریت می شکنه از حجم غصه و دوری از روی ماهت و دستای گرم همیشه مهربونت؟ هنوز منگم و هرروز می شینم ساعتها فکر می کنم که این حفره ی بزرگ دلتنگی و دوری ازتورو با چی باید پر کنم و چه جوری تاب بیارم و نفس بکشم هوای بدون نفس های تو رو .... 

از الان، همین الان الان که چهارسال بیشتر نداری، عطرت در جای جای خانه، برروی تک تک اشیایی که دست می زنی، قابل شناسایی است. دفتری باز کردم، چیزی بنویسم که عطر سرخوشت برروی خودکار تمام جانم را پر کرد جان مادر. 

یک روز کامل برای خودم بودم، فارغ از دغدغه ی بچه ها و مسئولیت اشان در خانه. صبح زود از خانه زدم بیرون و دو ساعت تمام در کنار دوست به یاد دوران دانشجویی و دوران شاغلی سنگفرش های ولیعصر را متر کردیم و حرف زدیم، حرف زدیم و خندیدیم، حرف زدیم و بغض کردیم، حرف زدیم و من درس گرفتم از فعل خواستنی که صرف کرده بود و بهای سنگینی به اندازه ی تک تک روزهای جوانیش که تسویه حساب کرده بود. کافه گردی کردیم همراه با دوستان جان و بی اغراق ساعتها حساب زمان و مکان را نداشتم و غرق بودم در دنیای بی دغدغه و شیرین این چند ساعته ام که بعد روزها بچه داری با کمک مهربان همسر به خودم مرخصی داده بودم. زمان گذشت و گذشت و جایی رسید که دیگر در کنج کافه حرفها رو نمی شنیدم و دوستان رو نمی دیدم و دلم هوای خانه را داشت با ان دوتا جوجه طلاییش که نفسم به نفسشان بند بود. غروب بود که رسیدم خانه و هرسه شان رو تنگ به آغوش کشیدم و احساس کردم به اندازه ی روزهاااا ازشان دور بودم. امسال بهترین روز مادر را داشتم و ساعاتی طولانی بی هول ولا برای خود خودم بودم و بس .

بیشتر از همه از این ناراحتم که هیچ کس درد من رو نمی فهمه حتی نزدیکترین هام. من دوست ندارم ناراحتیم رو مدام بکنم تو بوقو کرنا اما انتظار دارم از غم نشسته ی تو چشام، خنده ی محو لبام، بهونه های وقت و بی وقتم، اشکای دم مشکم، یکبار بپرسن چرا ریختی بهم! من از اینکه خودم بگم اهای من و نگاه کن دارم منفجر می شم زیر هزارتا ارزوی خاک خورده و حسرت به دل مونده متنفرم! دیگه چندبار بگم و هربار یه سری هم الکی تکون بدی و بشینی بقیه سریالت رو تو سکوت شب دیدن و من بمونم و یه دنیا غم و غصه ی خاک گرفته توی دلم .... 

دخترک به طرز عجیبی این روزها خوشمزه و خوردنی شده و یه ادا اطوارهایی داره که ادم دوست داره درسته قورتش بده. از اونطرف پسرک مهربونم حسابی بزرگ شده، مرد شده، حامی خواهرش و من شده. بچه ها تو تایم بیشتری می تونن خودشون خودشون رو سرگرم کنن و بخندن. یه وقتایی دلم ضعف می ره واسه صدای خنده هاشون که البته بی برو برگرد اخرش به داد و فغان و دعوا منجر می شه. به پسرک می گم مامان خواهرت هنوز کوچولوئه بگذار یه کم بزرگتر بشه می تونید کلی باهم بازی کنید. می گه مامان خواهری بزرگتر شد و تونست با من بازی کنه دیگه شما و بابا با من بازی نکن. یعنی من هلاک این استدلال منطقیش شدم و از حدا خواسته گفتم بااااااشه. 

یعنی روزی صدبار به خودم می گم از این لحظات سرنوشت ساز استفاده کن و کمی وقت بگذار روی پروژه ات تا بعدا افسوس این روزهای از دست رفته رو نخوری، اما کو گوش شنوا :((( 

زیر سقف پر از ابرهای خوشگل خوشگل آسمون روی زیر انداز و دم پارک خونه، چشمهای خندون دخترک و پسرک، دل شاد مهربون همسر، درست همون لحظه که خدا رو شکر کردم برای همه چی، از ته ته دلم دعا کردم برای محقق شدن آرزوی همه ی اونایی که دلشون آرامش روحی و جسمی و اقتصادی می خواد. 

خیلی زیاد روزهایی رو که با پسرک، مادر و پسری می ریم کلاس رو دوست دارم و دلم می خواد همین طور پای حرفای قلمبه سلمبه اش بشینم و هرازگاهی در حین رانندگی دستم رو بکشم به زانوهاش و تاکید کنم که چقدرررر دوستش دارم. 

بچه ها که مریض می شن نه آشپزخونه مون رونقی داره نه دلهامون. دوتایی یه گوشه کز می کنیم و غصه می خوریم از کیلو کیلو لاغر شدن و بی حالی هاشون. 

امروز پسرک رو بردم کلاس نقاشی و کلی بهش خوش گذشت. در طول اون یکساعت و نیمی که نشسته بودم و از دور نظاره گر بودم فقط ذهنم درگیر این موضوع بود که چقدر برای بچه ها می تونه خوب باشه تحصیلکرده و هنرمند بودن و به روز بودن پدر و مادرها. خانم نقاش بالای شصت سال سن داره اما چنان با صلابت راه می رفت و انچنان با ظرافت خودش رو هم سن بچه های چهار پنج ساله می کرد که کلی رشک بردم به شخصیت قویش، به بچه های موفقی که بزرگ کرده. امروز ارزو کردم بتونم مادر قوی باشم برای بچه ها قبراق و دل زنده. داشتم فکر می کردم سالهاست که کوهنوردی رو بخاطر صبح زود بیدار شدنش و سختی روزهای برفی و گلی، بوسیدم گذاشتم کنار، یادم رفته که همین کوه بود که استقامتم رو می برد بالا و انگیزه می داد بهم برای مبارزه با مشکلات. می گم نکنه علت این همه عصبانیت زیر پوستی و خستگی روحی و جسمی مون، فراموش کردن خودمون باشه. 

امروز با وجود سرپا بودن از صبح تا پاسی از شب و درد کمر و خستگی جسمم، روحم شاده. احساس می کنم برای یک اپسیلون هم که شده تونستم مفید باشم برای مامان و همین یه قطره اندازه یه دنیا به دلم نور و انرژی تزریق کرده. کاش تو این روزهای پیری مامان بیشتر و بیشتر بتونم کمک حالش باشم. یکی از ارزوهام برای بهبود کمر مامان. بردنش به استخره، اما نمی دونم با حضور افتخاری جوجه طلایی ها، چطور باید این ارزوی دیرینه ام رو عملی کنم.  

همیشه همین بود! خدا نمی کرد و من یه خواسته ای ازش می داشتم، سه سوت اه و ناله و ساز مخالفش می رفت تا اسمون هفتم، اینبار هم خطابم اون نبود و خانمش بود و در مورد خودم چیزی نمی خواستم و در مورد مامان داشتیم صحبت می کردیم که پرید وسط و مثل همیشه گفت آی من وقت ندارم آی من می رم سرکار (انگار بقیه مردامون صبح تا شب نشستن خونه و دارن خودشون رو باد می زنن) آی من خسته ام! برای هزارمین بار به خودم قول دادم دهنم رو گل بگیرم اما کلا دیگه در مورد هیچ کس و هیچ چیز نه از خودش نه از زنش نه برای خودم و نه هیچ کدوم از عزیزها(ش)م درخواستی نکنم. متقابلا هم قسم می خورم،  از این به بعد برای خودش هم هیچ قدمی برندارم و تو هیچ زمینه ای ذره ای غصه اش رو نخورم. 

سه روز از اثاث کشی مون به خانه ی آرزوها می گذره. حسابی خسته ایم و این وسط رسیدگی به بچه ها کارمون رو سختتر هم کرده، اما هردو ته دلمون خوشحالیم که اینبار تا هروقت که خودمون بخوایم تو این خونه ماندنی هستیم و قرار نیست مثل هرسال دوماه مونده به موعد اتمام قرارداد خونه استرس بگیریم. الهی که همه ی انهایی که ارزوی خرید خانه دارن به زودی زود قسمتشون بشه. هربار که بازار مسکن تکون می خوره و قیمت رو قیمت می ره عمیقا غصه می خورم برای اونهایی که هنوز نتونستن صاحب یه سقف برای خودشون بشن. شاید اگر از طرف اذیت و آزار همسایه طبقه بالایی و طبقه پایینی اینقدر تو فشار نبودیم و عرصه بهمون تنگ نمی شد، حداقل تا پایان قراردادمون قدم پیش نمی گذاشتیم و چه شانسی اوردیم که اینکار رو کردیم و گرنه فکر نمی کنم با این تکونی که بازار مسکن تو این دوماه خورد خونه ی حال حاضرمون رو می تونستیم که داشته باشیم. اسکلت خونه حسابی سرده و با این برف قشنگی که امده هرچهارتایی مون مثل مامان و باباهای قدیمی،  با هفت هشت دست لباس از رو و از زیر می ریم زیر لحاف و همه مون تو یه اتاق می خوابیم و اعتراف می کنم این چهار نفره خوابیدنمون خیلی برام لذت بخشه. دقت کردم مهمترین اتفاق های زندگیم با بارش باران توام بوده و هربار کلی به دلم حس های خوب خوب می یاد. روز عقدمون، روزی که برای اولین بار رفتیم زیر یک سقف، تولد پسرک، تولد دخترک و حالا هم رفتن به خونه ارزوهامون مصادف شد با بارش بارون و فرداش هم که بارش برف زیبا. شانس اوردیم تاریخ جابه جایی زودتر از بارش برف بود و گرنه کارمون خیلی سختر می شد و پرهزینه تر.