یه دوره ای، نه چندان دور البته، عجیب ناراحت بودم که چرا دوست صمیمی ندارم که الان که شاغل نیستم و تو خونه ام بره بیاد، برم بیام. تاهمین اواخر حتی وقتی پسرک رو می رسوندم کلاس و تو مسیر خونه ی یار دبستاتی بود و بعد چندبار تماس برلی سرزدن بهش و هربار خونه نبودنش کلا دیگه از سرم افتاد و سعی کردم روبیارم به کارهایی که تو خونه می تونم انجام بدم وقتتم رو پر کنم. اگر همه چی طبق برنامه ام پیش بره از مهرماه حسابی وقتم پر می شه. عادت کردم و پذیرفتم بدون دوست هم می شه زنده بود، مهم اینه که احساس رضایت داشته باشم از شرایط موجود. جدیدا جوری شده که اگر قرار باشه کسی بیاد خونه ام و تنهاییم رو بهم بریزه مشوش می شم. فقط این میون آمدن مامان برام استثناست که همیشه با روی گشاده از امدنش استقبال می کنم چون طفلک نه تنها دست و بالم رو نمی بنده بلکه کلی هم فرصت می ده برای دل خودم کاری کنم. حالا از خرید مایحتاج خونه بگیر تا نشستن تو اتاقم و هیچ کاری نکردن فارغ از بچه داری. 

قدیم خیلی به دوستای دور و نزدیکم از طریق تلگرام پیام احوالپرسی می فرستادم. الان چندماهه کلا حوصله ی هیچ کس رو ندارم و دوست ندارم کسی من رپواز غار تنهاییم بیرون بکشه. به من باشه می تونم ساعتها تو افکارم غرق بشم ولی حضور دوتا جوجه ی شیطون پرجنب و جوش و درخواست و دعواهاشون این اجازه رو نمی ده. 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد