این کتاب " همسایه ها" احمد محمود یه سور درست و درمون زده بود به فیلم های برداشت آزاد "اصغر فرهادی" یعنی الان کارد بزنن من رو خونم در نمی یاد از بس که بدم می یاد از هر کوفتی که آخرش نامشخص باشه! 

کلا از اول صبح عصبانی بودم و توانایی گیر دادن به ترک روی دیوار  رو هم داشتم. اخرشم با بدترین شکل ممکن از بچه ها جدا شدم. اصلا دوست ندارم بچه ها با ناراحتی بخوابن اما امشب خودم علت ناراحتیشون بودم :(((  فکر کنم بازم دچار فقر اهن شدم و لامصب این قرصای اهنم رو پیدا نمی کنم که بخورم :((((

تا حالا اینقدررررر از خونه موندن و رسیدن به کارهای دلیم لذت نبرده بودم که تو این یک هفته ده روز تعطیلی دارم با جون و دل کیف می کنم و یکسری از برنامه های عقب افتاده ام رو به روز می کنم. خیلی وقت بود از یار دبیرستانی به خاطر حجم کارهام بی خبر بودم که رفتم دیدمش و کلی دیدار دوساعت و نیمه مون به دلم نشست. دخترکش حسابی بزرگ شده و با دخترک بازی می کردن. کتاب "همسایه ها" م به اخرهاش رسیده و چیزی نمونده به اتمامش. البته دوست داشتم تو این تعطیلات یکم رو پروژه ی ترجمه ی کتاب کوبیت کار کنم که راستش اصلا دست و دلم نمی ره. چون واقعا زبانم در سطحی نیست که خیالم راحت باشه از ترجمه ی درستش و پیاده کردن مفهوم درست کتاب. متاسفانه این کتاب تو ایران ترجمه نشده و استادمون خیلی تاکید داشت که خوندنش خیلی می تونه مفید باشه برامون. 

خیلی وقته برای بچه ها کتاب نخوندم و این موضوع واقعا ناراحتم می کنه. هربار که من می تونم بخونم اونا مشغول بازی ان و هربار اونا اماده ان من مشغول رتق و فتق امور خانه. ولی به خودم قول می دم که امشب این طلسم یکماهه رو بشکنم و سه تا کتاب درست و درمون باهم بخونیم. 

کتاب "همسایه ها" احمد محمود رو شزوع کردم به خوندن. چاپ قدیمه سال 57. تا اینجای کار که جذبم کرده و خوشحالم از داشتن و خوندنش. بلاخره باید از این تایم تعطیلات بین دوترم نهایت استفاده رو ببرم :)

ترمی که گذشت یه درسی داشتیم بس چغر و سخت و مبهم و استادی سختگیر که شش سال هم از من کوچکتر بود و ظاهرا هیچ گونه انعطافی از خودش نشون نمی داد و برای اولین بار در دوران تحصیلیم تصمیم گرفتم این درس رو برای شب امتحان نگذارم چون هم اصلا نمی شد اون حجم وسیع از مطالب حفظی رو یک شبه به خاطر سپرد و هم اینکه با حضور دو عدد جوجه که نه مریضیشون خبر می کنه نه بی خوابی هاشون باید اماده می بودم. با تمام سختی هایی که این درس داشت و انرژی هایی که از من گرفت روز موعود رسید، احساس می کردم ذهنم از خستگی به حالت خلسه رفته و دیگه فقط می خواد سر جلسه بره و بیاد بیرون و از این استرس مداوم یکماه و نیمه خلاص بشه. سر جلسه با دیدن اولین سوال پیچیده از فصلی که احساس می کردم خیلی بهش تسلط دارم وا رفتم سوال دوم دقیقا مربوط بود به اخرین مطلب فصل 4 که چون خیلی خسته شده بودم به صورت زیر چشمی نگاهش کرده بودم  و حالا بعنوان یه سوال چهار نمره ای پیش روم بود. سوال 4 ام بنظرم آمد درمورد یه مشت نظریه از ادمهای جورواجوره که فکر می کردم اونقدرها هم مهم نیست که بخواد سوال امتحانی بشه اما الان داشت تو برگه سوالات بهم دهن کجی می کرد. در کل جو امتحان بدجور من رو گرفته بود و با اعصابی خرد توام با بی تفاوتی سوالا رو جواب دادم و رسیدم به پاسخ دادن به سوال 4 که تازه تازه متوجه شدم سوال اون چیزی نبود که در وهله ی اول فکرش رو کردم و اتفاقا در مورد مبحثی که خیلی دوستش داشتم و بلد بودم بود. به جد می تونم بگم از سوال 4 موتورم روشن شد و یه لبخند کمرنگی رو لبم نشست و بعدم 5 رو جواب دادم و تازه تازه داشتم سوال 1 و جواب دادن بهش رو حلاجی می کردم که گفتن پنج دقیقه به اتمام امتحان فرصت باقیه. جمله ها دیگه تو ذهنم نقش نمی بستن و مجبور بودم خرجنگ قورباغه بدون توضیح اضافی به نکته های مهم تند تند اشاره کنم. وقتی امدم بیرون خیلی حال بدی داشتم، خیلی خونده بودم و نتونسته بود به خاطر خستگی بیش از حدم مطالب رو اونجور که دوست داشتم رو کاغذ بیارم. همسر بابت گرفتن نمره ی بالا باهام شرط بندی کرد و از اونجایی که مطمین بودم نمره ی بالایی نمی گیرم قبول کردم. جواب امد و در اوج ناباوری بالاترین نمره ی کلاس رو گرفتم و شرط رو شوربختانه به همسر باختم که البته دارم روش کار می کنم دلش بسوزه و ازم نگیره. خواستم این خاطره ی شیرین رو اینجا فقط و فقط برای خودم حکش کنم تا یادم نره که واقعا ادم نتیجه ی زحمتش رو می بینه حتی اگر در ظاهر امر همه چی جوری کنار هم قرار گرفته باشه که تو فکر کنی تمام تلاشت نقش برآب شده! شاید یه نمره ی ساده بود! یه 19 از یه درس سه واحدی و تخصصی، اما برای من نوری بود که تو دلم روشن شد و من رو مصمم تر از قبل کرد برای گرفتن نتیجه ی خوب و تلاش بیشتر.

خدایا ممنونم ازت که یکی از فرشته های زمینت رو قسمت من کردی تا در کنارش بتونم به خواسته های قلبیم برسم. فرشته ای که 10 روز تمام نشسته خونه و داره از بچه هامون نگه داری می کنه تا من درسم رو بخونم و برم امتحان بدم. فرشته ای که برای اینکه من فرصت بیشتری برای درس خوندن داشته باشم برای اولین بار تو زندگیش آشپزی کرده و ماکارانی خوشمزه، شامی لذیذ و املت با طعم عشق پخته برامون. دوستت دارم فرشته ی زمینی من که اگر نبودی و شرایطش رو برام فراهم نکرده بودی امکان نداشت به یکی از بزرگترین هدفهام تو زندگیم برسم و قدردان تک تک محبت هات هستم، نازنینم. 

زخم ها زد راه بر جانم ولی 

زخم عشق آورده تا کویت مرا ... 

دلرم می رم سر جلسه امتحان! بعد سالها دوری از این حس و حال. خود هیجده ساله ام رو می بینم که بعد این همه سال هیچ فرقی با اون زمانش نکرده و هنوزم بخشی از حجم درسیش رو قرار تو اتوبوس بخونه. با این تفاوت که اینبار تو ماشین می خوام بشینم و یک دورم رو تا دقیقه نود تموم کنم. احساس سرخوشی خوشمزه ای دارم :))

تا چند روز دیگه موعد امتحاناست و من از کوچکترین فرصتی لابلای روزمرگی های زندگی استفاده می کنم تا چیزکی بخونم. گاها شده در طول روز قبل خواب بچه ها فقط پنج دقیقه تونستم برای درس وقت بگذارم. اما در کل راضیم از خودم و پشتکاری که نشون می دم. پسرک نزدیک به یک ماهه که دوباره بی اشتهای بی اشتها شده و بی اغراق کل قفسه ی سینه و ستون فقراتش ریخته بیرون. بلاخره دکترش قبول کرد که خیلی کمبود وزن داره و براش ازمایش غدد نوشت. یه فوق غدد متخصص کودکان پیدا کردم که خیلی دلم می خواد ببرم پیشش. می دونم که این غذا نخوردن ها و بی اشتهایهاش نرمال نیست، فقط می ترسم خدایی نکرده مریضی داشته باشه ... 

می دونی ما زن های ایرانی باید همیشه از طرف حتی عزیزترین و به اصطلاح روشنفکرترین مردهای زندگیمون تحقیر بشیم. می دونی اخه ما زنا خودمون عقلمون نمی رسه و خوب و بد رابطه ای رو نمی تونیم تشخیص بدیم و فقط شما هستید که می فهمید و این اجازه رو دارید که به راحتی اب خوردن به شعور و منطق و احساساتمون توهین کنید!  

قلبم؟ اره فشرده است. مچاله شده است، منقبض شده است. روحم؟ داغون، افسرده، بی انگیزه. می گن صبح ها اگر بیدار بودی و انگیزه ای برای کندن از رختخوابت نداشتی بدون افسرده ای. چند وقته اینجوری ام؟ نزدیک پنج سال، این چند روز اخر شدیدتر شده. چرا؟ دوست ندارم در موردش حرفی بزنم، اینقدر برام گرون تموم شده این نوع برخورد و بی اعتمادی پشت قضیه که احساس می کنم کل وجودم بی تفاوت شده، سر شده، لمس شده. پشیمونم از ارتباطی که گرفتم باهاش؟ بگو یک درصد .پشیمونم از بازگو کردنش؟ صد در صد. اینجاست که ایمان می یاری به حرف اطرافیانت که همیشه بهت گفتن هر حرفی رو حتی در برابر اونی که خیلی دوست و رفیق می دونیش، نزن! سیاستمدار باش!!! چه  واژه ی کثیفیه این سیاست اما خوب گویا چاره ای نیست  دیر رسیدم به این واژه. ولی باز خوبه که دیرتر از اینی که هست نشد. صدبار دیگه هم تاریخ تکرار بشه باهاش حرف می زنم و شماره اش رو می گیرم اما امکان نداره دیگه حرفی تو این زمینه ها بهت بزنم یعنی دیگه امکان نداره، از بس که با بازخوردت من رو دلسرد کردی. 

چه حس خوبیه بعد سالیان سال دوری از کامپیوتر و لب تاب با صفحه ای به جز صفحه ی موبایل و تبلتت کار کنی. بی اغراق فکر می کردم تایپ کردن از خاطرم رفته. این روزها به بهانه ی تایپ ارایه های کلاسیمون لب تاب رو اوردم دم دستم و گذاشتم رو پام و با لذتی وصف ناشدنی مشغولم. احساس می کنم از دوران ماقبل تاریخ پا به قرن بیست و یکم گذاشتم. امتحانات دی ماه شروع می شه و باید جوری برنامه ریزی کنم که این حجم درسهای نخونده رو بخونم چون اصلا دوست ندارم اول ترمی نتیجه ضعیفی بگیرم. یکی دو هفته پیش حرف دلم رو خیلی محترمانه به یکی از اساتید که دو تا درس دو واحدی و سه واحدی باهاش دارم و هر جلسه بی اغراق کل کلاس رو با بچه های ترم بالایی در خصوص پایان نامه ها می گذرونه و اصلا حواسش به درس دادن به ما نیست رو زدم و دقیقا از اون روز پایان نامه ای ها رو راه نمی ده به کلاس و حضور فیزیکی و روحی داره سرکلاس و دیگه ساعت اخر رو هم نمی پیچونه که بدون تشکیل دادن کلاس، پیعام پسغام بفرسته که نمی یام و برید خونه. درسته بچه های کلاس خیلی از دستم ناراحت شدن که تو باعث شدی دیگه زودتر نریم خونه، اما ذره ای حرف بی منظقشون برام مهم نیست چون از اول که امدن برای ثبت نام می دونستن که این روزهای پر مشغله رو پیشرو خواهند داشت. اگر نمی گفتم از خودم حس بدی می داشتم که با سکوتم امکان تضییع کردن حق و حقوقم رو به طرف مقابلم دادم. دارم شهریه می دم و زمان می گذارم و بچه هام رو دو روز در هفته درست  و درمون نمی بینم و این همه راه می کوبم می رم و برمی گردم که به یه نتیجه ی خوب برسم نه اینکه استاد نباشه و درسی نده و بود و نبودم تو اون کلاس فرقی نداشته باشه. اگر اینجوری می خواستم که بصورت مجازی بر می داشتم کلاس هام رو، حالا یا پیام نور، یا الکترونیکی. 

تو سن سی و اندی سالگی تازه تازه دارم تمرین "نه" گفتن می کنم. البته که خوشحالم و با هر"نه" ای احساس بهتری بهم دست می ده. دلم می خواد بدون تعارف و رودربایستی کاری که دوست ندارم رو انجام ندم. امروز گفت برنامه بگذاریم یه روز بیام خونه ات و من در کمال تعجب از خودم گفتم اگر می شه قرار خونه ی من نباشه و هرجایی باشه جز اینجا و اونم قبول کرد :) خدایی خسته شدم از بس میزبان یکطرفه بودم  برای مهمون هام اونم با دوتا بچه کوچیک، دلم تغییر محیط می خواد.

نگران خواهرکم. نگران اینکه در این شرایط به غایت سخت و بغرنج، تنهاست، بدون  شانه ای برای گریستن و فشار دستی برای همدردی و التیام. 

دلتنگم و با هیچکسم میل سخن نیست

کس در همه آفاق به دلتنگی من نیست ...

هیچ وقت فکر نمی کردم روزی رو ببینم که پسرک و دخترک با اون لهجه ی شیرین کودکانه اشون "گل گلدون من" "سیمین غانم" رو بخونن و من بشم دخترکی بیست ساله باهمون شور و ذوق جوانی.