حقیقت رو بخوام بگم بی انگیزه ام. صبح ها دلم نمی خواد از جام بلند بشم و اگر اجبار اماده کردن ناهار و اماده کردن پسرک برای رفتن به کلاسش نبود، همین طور می خوابیدم. حتی دیگه مثل سابق دل و دماغ گوشی به دست گرفتن و اینترنت گردی رو هم ندارم. کلا دربست شدم در اختیار بچه ها و این بردن و اوردنشون  و مشغول کردنشون با پارک و دوچرخه سواری رسما کل برنامه ی روزم رو پر کرده طوری که لابلاش خیلی سخت می رسم از رو اپلیکیشن گوشیم که موظف کردم خودم رو روزی یک ربع بیست دقیقه براش وقت بگذارم. این کنکور لعنتی و قبول نشدنم تو این برهوت امید و انگیزه بدجور زمینم زد. شدم یه مامان کاملا عصبانی و اشفته که کوچکترین موردی برافروخته ام می کنه. اعتراف می کنم من نباید مادر می شدم. فداکاریها و از خودگذشتگی های مادرانه فراتر از توان منه! من نمی تونم همه اش نقش قربانی داشته باشم، دلم می خواد برگردم به زندگی قبل بچه دار شدنم. امروز کلی برای پسرک چهارساله ام لکچری دادم در حد فهم و درک یه پسر سی ساله! از بس تو خونه کار می کنم براش جاافتاده تمام کارهای خونه برعهده ی منه و انروز با دیدن اینکه پدرش رختخوابها رو جمع کرده امده سراغ من که مامان کجایی که بابا داره جاها رو جمع می کنه در حالی که تو باید جمع کنی نه اون! نمی دونم کجای کار رو اشتباه رفتم. شاید بهتر بود همیشه می گذاشتم خونه نامرتب باشه و شکمشون رو با کیک و هله هوله پر می کردم به جای ساعتها ایستادن و غذا پختن و در نهایت لب نزدن به اون. کاش اصلا پرستار می گرفتم و می رفتم سرکار که اینقدر امروز متوقع نباشم ازشون. نقطه ضعف من اینجاست که دوست دارم تو هر نقشی پرفکت باشم و این پرفکت بودن گاهی تا مرز نابودی خودم پیش می ره. این نقش مادری بدجور زمین زده من رو. چهارسال و چندماهه که مال خودم نیستم و کم اوردم رسما. 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد