بار اول دقیقا سه روز بعد اثاث کشی به خونه ی جدیدمون دیدمش. امده بودن مدل کابینت هامون رو ببین و ایده بگیرن برای طرح کابینت های آشپزخونه ی خودشون. دروغ چرا از همون لحظه ی اول مهرش قلوپی افتاد تو دلم. از بس مهربون و خوش بیان بود و مدام با اون چهره ی زیبا، چشمهای درشت و قد رعناش، برامون ارزوی خونه ی خوش یمن می کرد. منم  خوشحال از اینکه همسایه طبقه پایینمون هستن و احتمالا هراز گاهی ببینمش. حتی تو ذهنم نقشه چیده بودم که یه روز عصر، به صرف چایی و نسکافه دعوتش کنم خونه مون. نشون به اون نشون که تو این سه ماه گذشته دوبار بیشتر ندیدمش.  یا هیچ وقت نبودن خونه و  خونه شون تاریکی محض بود یا فقط همسرش بود و یه سوسوی از نور از انتهایی ترین اتاق خونه می زد بیرون که دیدن اون کورسوی نور بنظرم خیلی دلگیربود یا هربار که باهم بودن فقط صدای دعواشون تو خونه مون پیچیده. جوری که صبح ها با داد و بیداد همسرش از خواب بیدار می شیم و شبها هم با داد و بیداد همسرش بخواب می ریم. نمی دونم داستان زندگیشون چیه و منشا این همه دعوا و اعصاب خوردی چیه،اما هرچی هست من رو خیلی غمگین می کنه. اینجور زندگی کردن شایسته ی هیچ ادمی نیست بلاخص ادمی به خوشرویی و زیبایی اون. هر روز دعا می کنم و کلی انرژی مثبت می فرستم طبقه ی پایین تا این زوج زندگیشون هرچه زودتر سروسامون بگیره و تموم کنن این همه بحث بی پایان رو، اما خب فعلا که افاقه نکرده ولی من کماکان امیدم رو از دست نمی دم. 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد