دقیقا پارسال همچین روزی برای اولین بار رفتی مهد کودک و امسال دقیقا در چنین روزی بعد دوماه استراحت و ماندن در خونه، رفتی کلاس زبان. از لحظه ای که ازت جدا می شم تا زمانی که بیام دنبالت دلم مثل کبوتر ازادی که حالا تو قفس گیر کرده، خودش رو می زنه اینور و اونور بلکه این در باز بشه. همه اش دلم با تو سر کلاس هست، مبادا حوصله ات سر بره، مبادا سطح کلاس از درک کودکانه ات بالاتر باشه، نکنه مربیت اونجور که باید یه بچه ی تازه وارد رو تحویل بگیره، حواسش بهت نشه، نکنه گشنه ات بشه، نکنه تشنه ات بشه! خلاصه هزارتا فکر و خیال الکی می یاد تو ذهنم و می ره. کاش اینقدر کم رو و خجول نبودی، کاش اینقدر درون گرا نبودی جان مادر تا من الان مثل مرغ بال و پر کنده اینقدر اینجا بدون تو، بال بال نمی زدم. 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد