چقدر قضاوت نکردن سخته. اعتراف می کنم بارها و بارها به خودم قول دادم کسی رو قضاوت نکنم اما بارها و بارها شکست خوردم. با شنیدن اینکه امروز التماس دعا داشته که اسمش از قرعه کشی خانوادگی در بیاد بیرون افکارم پرت شد به گذشته. اخه مگه می شه تو قرعه کشی تقلب کرد؟ اصلا این زنگ زدن چندباره چه معنی داره؟ پسرک رو که می بینم انگار خود خود من رو کوچیک کردن و گذاشتن روبروم. گاهی از ته قلبم می خوام گریه کنم به اغوش بگیرمش و بگم مامان بگو هرچی که دلت می خواد و اینقدر از بیان خواسته هات ابا نداشته باش. نگذار بشی مثل مامان که هنوز فشار گذشتن از دل بیست سال پیشش تو دلش مونده و با یاداوریش حتی به پهنای صورت اشک می ریزه. دلم می خواد بگم مامان هرچی دوست داری رو بگو یا می تونم برات تهیه کنم یا نه اما توروبخدا خودت به تنهایی با نگفتنش بار براورده نشدن خواسته ات رو شونه های نحیفت حمل نکن. گاهی می گم یعنی منم از همون سن کم اینقدر با پدر و مادرم رودربایستی داشتم و کلی خواسته ی به زبون نیامده داشتم و یادم نیست؟

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد