چندین روز بود حالم به شدت گرفته بود، غم رو دلم سنگینی می کرد، از این سر تا ان سر خانه لخ و لخ کنان می رفتم و اصلا برایم مهم نبود بهم ریختگی خانه. در و دیوار به طرز مضحکی کلافه ام کرده بودند و من فکر می کردم اگر یکروز دیگر در این بل بشو بمانم می میرم. همین که رسید خانه بچه ها رو دست خودش سپردم و رفتم که بخوابم و خوابیدم. دلم نمی خواست بیدار شوم و بروم در نقش زن افسرده و بی حال این چند روز، ولی چاره نبود به محض پای گذاشتن در سالن خانه ای دیدم بس تمییز و مرتب. اشپزخانه ای همچون دسته ی گل. زن افسرده به ثانیه ای نکشیده جایش را داد به زن خندان. زنده شدم روحی دوباره در کالبدم دمید و جانی گرفتم. من با شلوغی و بل بشویی از پا در می ایم. چقدر دعا کردم به جانش از ته ته دل که اینگونه حال زار مرا با مهربانی اش خوب کرد، خوب خوب. 

نظرات 1 + ارسال نظر
فنحون چهارشنبه 13 دی 1396 ساعت 23:20

خدا حفظ کنه شماهارو برای هم که انقدر هوای دل همدیگه رو دارین
این اسم خیلی بهتر از مادر تنهاست مبارکه
راسای خونه عشق جدیدتون هم مبارک انشالا براتون پر از شادی و مهمانی و دروهمی های گرم باشه

ممنونم فنجون جون
شما و اقای پرتقالی و قندون و حبه ی قند اینده رو هم همینطور
ممنونم عزیزم بابت تک تک ارزوهای قشنگی که برای خونه ی جدیدمون داشتی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد