بعد از کلی بالا و پایین شدن و تا مرز کنسل کردن برنامه پیش رفتن، یار دبستانی رو بابت تولدش، تونستیم سوپرایز کنیم. همیشه دوست داشتم برای یکبار هم که شده تولدش غافلگیرش کنم و بلاخره با همکاری و همدلی همسر و اون یکی دوست جان به این خواسته ام هم رسیدم.
وای چقدر قسمت سوم سریال "گات" هیجانی بود. تا اخرین لحظه نفسم تو سینه حبس بود! بی صبرانه منتظر قسمت اتی هستم. حیف باشه که گویا فقط سه قسمت تا پایان این سریال زیبا و جذاب باقی مونده!
این هفته رو می شه گفت به خودم مرخصی دادم و می شه گفت تقریبا هیچی درس نخوندم. انگاری می خواستم خستگی ناشی از اون ارائه کوفتی که استادش وسطا ارائه ام برای جواب دادن تلفنش، از کلاس رفت بیرون رو به در کرده باشم.
چندین روزه که در طول روز پوشک دخترک رو باز می کنم و شبا موقع خواب پوشکش می کنم دوباره. خیلی خیلی خوب در طول روز همکاری می کنه، امیدوارم تا اخر خرداد این مرحله ی سخت رو با موفقیت کامل پشت سر بگذارم و برم دنبال مراحل بعدی!
گیرم که این درخت تناور
در قله ی بلوغ
آبستن از نسیم گناهی ست
اما
ای ابر سوگوار سیه پوش
این شاخه ی شکوفه چه کرده ست
کاین سان کبود مانده و خاموش؟
گیرم خدا نخواست که این شاخه
بیند ز ابر و باد نوازش
اما
این شاخه ی شکوفه که افسرد
از سردی بهار
با گونه ی کبود
ایا چه کرده بود؟
" شفیعی کدکنی "
قبل از سال جدید، یکی از اساتید برای هر کدوممون یه موضوع جهت تحقیق و ارائه کردن داد و بی اغراق از اون موقع تو هر وقت آزادی که داشتم (البته به جز تعطیلات نوروز) براش وقت گذاشتم و سایت ها و مقاله های زیادی رو پیدا کردم، اما با وجود این هنوز به یک جمع بندی کلی نرسیدم و مدام در حال حذف و اضافه ام و همه اش می گم بابت یه ارائه کوچک این همه از من وقت و انرژی گرفته شد، ببین برای پایان نامه قراره به چه حال و روزی بیافتم. البته اعتراف می کنم محول کردن این ارائه توسط استادمون خیلی خوب بود و کمترین امتیاز مثبتش این بود که از الان من رو برد تو حال و هوای نوشتن پایان و نامه و اشنایی با سختی های مسیرش. ایشالله خدا بخواد دیگه تو مراحل اخرش هستم و امیدوارم تا فردا شب دیگه لااقل فایل ارائه ام تکمیل بشه و بعد مدتها راحت بخوابم.
چقدر یک دونه بچه داشتن از دوتا بچه داشتن راحتتره. این رو زمانهایی خوب درک می کنم که پسرک با پدرش برنامه دوتایی دارن و من و دخترک هم باهم. چقدر من خوش اخلاقترم و چقد دخترک خوشحالتر چون تمام توجه من رو به خودش داره و احساس رضایت می کنه. در حالی که در حالت عادی مدام بین دعواهاشون باید وساطت کنم و تشویق به اشتی کردن و دوستی. نشد یکبار سه تایی یا بعضا چهارتایی بازی نکنیم و به دلخوری ختم نشه. بعد به دنیا آمدن دخترک همیشه می گفتم بچه ی دوم چون در امتداد محدودیت های بچه ی اول بدنیا می یاد اینقدری سخت نیست که بچه اول هست. اما کم کم نظرم داره عوض می شه و حس می کنم چقدر در حق بچه ها اجحاف می شه که با امدن دومی و سومی و ... توجه پدر و مادر به تعداد بچه ها تقسیم می شه و خواه ناخواه از مرکز توجه مطلق بودن در می یان، خصوصا بچه های با اختلاف سنی کم. امشب تصمیم گرفتم بخاطر بچه ها هم که شده بیشتر برنامه ی دوتایی دوتایی جداگانه ترتیب بدیم که هرکدوممون توجه کامل به یکی از بچه ها داشته باشیم تا هر از گاهی توجه کامل صد درصد رو از جانب یکی مون هرکدوم داشته باشن و برای خودشون کلی عشق کنن که مثلا امروز مامان همه اش مال من بود یا بابا مال من بود. خلاصه که ای شماهایی که یک دونه جوجه دارید، حسابی با جوجه تون عشق و حال کنید که وقتی دوتا بشن شرایطتون واقعا سختتر و پیچیده تر می شه.
برای کشتن یک پرنده یک قیچی کافی ست. لازم نیست آن را در قلبش فرو کنی یا گلویش را با آن بشکافی.... پرهایش را بزن...خاطره پریدن با او کاری می کند که خودش را به اعماق دره ها پرت کند ....
خیلی اتفاقی فهمیدم دخترک هم از اول تیر کلاسش شروع می شه. گفته بودن تابستون اما نگفته بودن چه ماهی از تابستون. از دیروز استرس گرفتم که تا اون موقع چطوری باید دخترک رو از پوشک بگیرم، خصوصا که دو روز اول شروع کلاسش مصادف شده با امتحانات من! با وجودی که چیزی به سه ساله شدن دلبر خانم نمونده اما اصلا تو پروژه ی پوشک گیری همکاری نمی کنه و برعکس پسرک که خیلی عالی با این قضیه کنار امد و تو دوسال و هفت ماهگی در عرض یک هفته پوشک رو گذاشت کنار، ایشون کماکان ساز مخالف می زنن.
فردا بعد یک ماه تعطیلی می رم دانشگاه. دو هفته دیگه ارایه دارم اما می شه گفت هنوز کار چشمگیری انجام ندادم و از خودم راضی نیستم چون درست تایمی که بچه ها خوابیدن و باید روش کار کنم همه اش گوشی دست می گیرم. باید برای این عادت بد و بی مزه ام فکر اساسی کنم که خیلی ازم انرژی می گیره و ناراحتم می کنه.
کاش" حال خوب" رو می شد فریز کرد که زود از دستش نداد و هرروز یه تیکه اش رو در آورد و روز رو باهاش شروع کرد.
این اولین شنبه ی سال و اولین روز کاری بعد از گذشت سه هفته تعطیلی اونقدرا هم که فکر می کردم باید سخت باشه نبود و راستش وسطای روز کلی هم خوشحال بودم که زندگیمون برگشت به روتین گذشته ی خودش :)
هنوز فرصت نکردم اهداف سال 98 رو برای خودم مکتوب کنم که البته حتما این کار رو خواهم کرد چون به انرژی مثبت نهفته تو نوشتن هدف هام خیلی اعتقاد دارم. سال 97 برای خودم 8 تا مورد نوشتم که از اون 8 تا تقریبا به 5 تاش رسیدیم که بزرگترینش برای من قبولی ارشد بود که خدا رو شکر اتفاق افتاد و خیلی خیلی حالم رو خوب کرد. امسالم باید سرفرصت بشینم و یه لیست بلند بالا از کارهایی که امسال باید انجام بدم بنویسم. اما قول دادم بزرگترین هدف امسالم مادری کردن بدون داد و فریاد باشه چون این روزهای کودکیشون هیچ وقت برنمی گرده و دوست ندارم وقتی بزرگ شدن مثل من خاطره ی جالبی از این روزهای ناب زندگیشون نداشته باشن. باید مامان خیلی خیلی صبورتری بشم و بابت اشتباهای خواسته و ناخواسته اشون زودی از کوره در نرم و مدام با خودم یاداوری کنم که صبوری من و همسر در برابر اشتباهاتشون خیلی می تونه تو داشتن اعتماد به نفس تو بزرگی هاشون نقش پررنگی داشته باشه.
گاهی فکر می کنم این همه بلای طبیعی و غیر طبیعی که بر سر مردمان سرزمینم نازل می شه، فقط و فقط برای روشن شدن ماهیت واقعی حکومت برای مردمه شاید. وقتی مردم ببین تو سختی ها و ناهمواری ها حکومتی که دارای قدرت و ثروت کل کشوره، سپاه داره ارتش داره و بودجه مملکت به طور کامل دستشون هست اما هیچ غلطی برای مردم این اب و خاک نمی کنن شاید برای همیشه بکشن این دندون فاسد خراب رو و روی برگردونن. هستن درصدی از مردم که ر.ه.ب.ر براشون قداست داره خیلی دلم می خواد به زودی زود اون نقاب که به صورت داره برای اون دسته هم پایین بیافته.
یکی از چیزهایی که تو سفر به لرستان و بازدید از روستاهای کوچیک و بزرگ این استان به صورت خیلی خیلی پررنگ به چشمم امد تابلوهایی بود که فرت و فرت تو جای جای روستا مبنی بر پرداخت زکات و ثواب اون به همراه تشویق مردم به پرداخت صدقه جهت شفا و بهبودی مریض هاشون بود. جالبه خوداشون وقتی مریض می شن نه به ضریح امامی یا امامزاده ای دخیل می بندن نه با صدقه دادن شفا می گیرن و یکراست با بلیط های فر ست کلاس راهی پیشرفته ترین کشورهای دنیا جهت مداواشون می شن. یعنی خوب می دونن تو هرجایی چه جوری و با چه زبونی مردم بدبخت رو سر کیسه کنن. هر چی زمان می ره جلو بیشتر می رسم به این حرف که مذهب اختراع بشر بوده برای حکومت کردن به مردم عوام. حربه ای دست قدرتمندان تا سوار بر جهالت مردم عام بشن و تا می تونن با خرافات و ترس از بهشت و جهنم و خیر و شر و عذاب الهی کولی بگیرن و امتیاز. اخ که بی صبرانه منتظر واژگون شدن این طبل توخالی و این نقاب دورویی بر چهره هاشون هستم.
امسال برخلاف سالهای قبل که سیزده مون به تنهایی بدر می شد، بی هیچ برنامه ی از پیش تعیین شده ای به برادری گفتیم بیاد و باز هم بدون تنظیمات قبلی یک دفعه رفتیم بالا پشت بوم و چادر زدیم و برای دو سه ساعتی بچه ها تو چادر عشق کردن و همونجا هم کلی دوچرخه سواری کردن. ما هم بعد چندین روز بارندگی و دیدن هوای ابری توی چادر حمام آفتاب گرفتیم و یه کوچولو درازکی کشیدیم و کلی از هردری سخنی با برادری داشتیم. اخرشم که قصد رفتن کرد و با گریه ی بچه ها و اصرارهای ما راضی بموندن شد. فکر می کنم تو کل زندگیم این بار دومه که داداشم شب خونه مون می مونه و من از تصور اینکه امشب پیش ماست و تو یکی از اتاق ها داره نفس می کشه غرق شادیم. ناخوداگاه یاد ایام کودکی و روزهای باهم بودنمون، هرچند کم و انگشت شمار افتادم. چقدر همیشه برام عزیز بودی و هستی نازنینم.
با وجودی که از ابتدا مقصدمون جنوب بود اما به قدری تو استان لرستان مجذوب و محسور طبیعت زیباش شدیم و به قدری چشمهامون از بکری و باطراوت بودن طبیعتش به وجد امد که تصمیم گرفتیم روزهای بیشتری رو تو این استان قشنگ بمونیم و در ادامه با وجود بارندگی های شبانه روزی از همسفرهامون به قصد تهران جدا شدیم و اونها راهی بوشهر شدن. چقدر چقدر چقدر رشته کوههای زاگرس زیبا بودند و ستودنی. من عاشق کوهنوردی نمی تونستم لحظه ای چشم بر اقتدار و ابهتش ببندم و تحسین نکنم این همه شگفتی و زیبایی رو یکجا. میهمان مردم ساده ای بودیم که میزبانی رو در حقمون تمام کردن و باعث شدن خاطره ای بسیار خوش نسبت به این استان و مردمان مهربان و خونگرمشون پیدا کنیم. امیدوارم هرچه زودتر سیل ها فروکش کنه و مردمان سرزمینم روی ارامش رو ببینن.
در کنار تمام لحظات خوشی که این چند روز تجربه کردیم، این سفر نکته ی بسیار مهمی رو به من ثابت کرد. همیشه فکر می کردم کاش منم مثل دوستم می تونستم اولویت اول رو برای خودم قایل بشم و دنبال کارهای دلی خودم برم و اولویت دوم روبه بچه ها اختصاص بدم، ولی دیدن فاصله ی بسیار زیاد افتاده بین دوستم و پسرش در مقابل صمیمیت پسرک با من و پدر و خواهرش با وجود اختلاف سنی کمی که بچه هامون باهم دارن، بهم ثابت کرد راه رو اشتباه نرفتم و ارزش تحمل اون همه سختی رو داشت. همیشه پایه ی ثابت یکی از دعاهای مامان اینه که خیر بچه هام رو ببینم و برای اولین بار احساس کردم تو این سفر طولانی مدت، خیر بچه ها رو با رفتار قشنگ و مودبانه اشون دیدم.
یکی دیگه از زیبایی های سفر برای من این بود که تو چند مورد در .حالتهای متفاوت به من نشون داد چطور پسرک و دخترک، برادرانه و خواهرانه، در برابر زورگویی و خشونت بچه های دیگه پشت هم در می یان و حامی همدیگه هستن.
دیروز که بعد ده ماه دعوتمون کردن بیایم کلاستون و برای اولین بار معلم و جو کلاسی و اموزشیتون رو ببینیم، با هر کلامی که از دهانت خارج شد من به شوق لرزیدم و اشک حلقه زده تو چشمام رو با بدبختی جمع و جور کردم که کسی متوجه قلیان احساساتم نسبت بهت نشه. قشنگ من! زیباترین صحنه برای من زمانی بود که بعد هر اجرات با اون چشمای قشنگ و درشتت،با لبی خندان به من نگاه می کردی تا تایید رو از چشمام بگیری. وقتی بازی مامانا و بچه ها شروع شد و من و تو کنار هم یه تیم شدیم برای کشیدن نقاشی، همین که بعد اتمان بازی یواشکی تو گوشم گفتی مامان پرنده ات خیلی خوشگل شد، انگاری دنیا رو دو دستی به من بخشیدن. تو چرا اینقدر مهربونی و فهمیده؟ چرا اینقدر بیشتر از سنت درک می کنی و می فهمی جان مادر؟ راستش در طول مدت اجرا همه اش فکر می کردم الان که با یه اجرای کوچولوی تو این سن من تا این حد منقلب شدم و هیجانی، روزی که کلاه فارغ التحصیلیت رو بسر بگذاری ببین چه حالی بشم!
سوای خستگی های خونه تکونی دم دمای سال جدید، قلبا فلسفه اش رو، بوی تمیزی که از در و دیوار و رختخواب ها فضا رو پر می کنه، درخشش وسایل رو دوست دارم و با لذت خونه رو تمیز می کنم. فقط بدیش اینه که همه اش می گم هنوز زوده و الان اینجا رو تمیز کنم بازم تا شب سال نو می خواد کثیف بشه و رسما همه چی می افته سه روز اخر و دقیقه ی نود. ولی امسال یکم زودتر رفتم پیشواز به امید اینکه یکروز مونده به تحویل سال همه چی سر جای خودش باشه و روز اخر دغدغه ی هیچی جز چیدن سفره ی هفت سین رو نداشته باشم.حالا باید دید تا چه حد در عمل رو حرفم می مونم.
امروز روز خوبی بود .خیلی خوب. تونستم کمک حال مامان بشم و برق رضایت و شادی رو تو چشماش ببینم و دعاهای از ته دلش رو در حق بچه ها و زندگیمون بشنوم.
بعد خوابیدن بچه ها و اینترنت گردی و چت، بلاخره کتاب کوبیت رو دست گرفتم و شروع کردم به ترجمه. خیلی خوب بود خصوصا اینکه بعد کلی جستجو و بالا و پایین کردن گوگل، برای ترجمه یه سایتی پیدا کردم که بنظرم ترجمه ی خیلی نزدیکی با متن کتاب من داره و کلی دلگرمم کرد به ادامه ی مسیر.