می دونستم قراره برگرده و اینبار هم نیومده که بمونه اما مطمین بودم چند روزی وقت دارم هر لحظه کنارش باشم تا لحظه ی وداع دوباره. داشتیم تو اشپزخونه تدارک شام می دیدیم. می گفت اینبار می خوام به تک تک اونایی که دوست دارم و دفعه ی پیش بخاطر بعضی معذوریتها اینکار رو نتونستم انجام بدم، غذا بدم. وسط کاز ازش پرسیدم بیلیطت کی هست؟ گفت امشب .... یعنی من مردم از بس گریه کردم و غصه خوردم و جیغ کشیدم، قشنگ فشرده شدن قلبم رو حجم غمی که به دلم نشست رو با خون و استخونم درک کردم و دیدم خودم رو که از حال رفتم ... وقتی چشمم رو باز کردم بالشم خیس بود و اشک از چشمام جاری. گفتم کاش اینقدر غم انگیز خوابت رو نمی دیدم و دوباره اینقدر ملموس حجم دوری و فراقت رو تجربه نمی کردم  عزیز دل خواهر.... 

نظرات 1 + ارسال نظر
فنجون چهارشنبه 11 مهر 1397 ساعت 11:59

آخ آخ که چقدر سخته ...
اصلا نمیتونم دوری از خانواده ام رو تحمل کنم ...
به این فکر کن که خواهرت جاش خوبه و داره از زندگیش لذت میبره ... خدا اینترنت رو نگه داره که میشه باهاش بصورت تصویری ارتباط داشته باشیم

خیلیییییی خواب غمگینی بود فنجون. یعنی قشنگ انگار دوباره ازش جدا شدم از بس خوابم نزدیک به واقعیت بود ...
ممنونم عزیز دلم و مرسی که قوت قلب می دی. امیدوارم همیشه تک تک اعضای خانواده ات کنارت باشن و هیچ وقت مجبور به تحمل دوری نشی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد