مگه می شه ندیدت و دلتنگت نشد؟ شش و ماه و بیست روز از اخرین باری که تنگ به آغوش کشیدمت و بوسیدم و بوییدمت می گذره. دلم عجیب برات تنگ شده. باور می کنی گاهی چشمهام رو می بندم و خودم و خودت رو تو خونه تون به تصویر می کشم؟ جالبه که همه اش خودم و بچه ها رو تو یه بعدازظهر افتابی تو حیاط خونه تون می بینم. پسرک و پسرت تو تیوپ آب بازی می کنن و بالا و پایین می پرن و من و تو مست خنده و شادی های از ته دلشون تو هوای مطبوع پاییزی چایی یا نسکافه می نوشیم. جالبه دخترک نقشی نداره تو این خیال فانتزی ذهنم. شاید چون با بدنیا امدن دخترک نتونستم دیگه مثل سابق گاها وسط هفته با پسرک بیام خونه ات. چه نقشه ها داشتم. نمی دونستم خیلی زود دیر می شه و مجبور می شم تو خیالم خاطره بازی کنم باهات. 

نظرات 3 + ارسال نظر
marzi سه‌شنبه 8 آبان 1397 ساعت 20:06 http://rozegaremarzi.blogsky.com

من که گفتم ببخشید. اشتباه کردم.
اولین پستی که ازت خوندم اون قبولی دانشگاه بود و دومینش این یکی.
شرمنده کامنت نباید میذاشتم.
بازم عذر میخوام.
چون اسمت مادر تنها بود یکم تفکرم با همین پست رفت سمت این مسئله که بازم عذر میخوام.

منم که گفتم شانس اوردی
برای این می گم مادر تنها چون اغلب روزهای مادریم تنها هستم و با چنگ و دندون دارم این دوتا جوجه رو بزرگ می کنم. البته که خیلی وقتا عصبانیم از این همه دست تنهایی .....

marzi یکشنبه 6 آبان 1397 ساعت 04:13 http://rozegaremarzi.blogsky.com

ببخشید کامنت قبلی من بدون خوندن بقیه ی پست هات بود. مثل اینکه اشتباه برداشت کردم.
انگار متن درباره تو و دوستت هست که همدیگر رو بعد ماهها می بینید و بچه هاتون باهم بازی میکنن.
ببخشید اگر بد برداشت کردم.
باید از اول آرشیوت میخوندم که خیلی سخته کل مطالب رو خوندن.
بهمین خاطر چندین پست رو خوندم و تازه سبک نوشتنت رو متوجه شدم. و فهمیدم که من بد برداشت کردم. هرچند تو هم مبهم نوشتی این پست رو.

خوشیهاتون مستدام بانو

متنم در مورد خواهرم بود. خواهری که برام حکم دوست حتی بالاتر از اون مادر دومم رو داشت و از اول سال مهاجرت کرد از اینجا.

marzi یکشنبه 6 آبان 1397 ساعت 03:47 http://rozegaremarzi.blogsky.com

سلام بانوی تنها. خوبی؟
نمیدونم قبلا هم واست کامنت گذاشتم یا نه. ولی اولین سوالم اینه چرا اسمت بانوی تنهاست؟
اونوقت این پست رو متوجه نشدم. همش خیال بافیه یا شما بچه داری و عاشق فردی شدی که اونم بچه داره و داری زندگی آینده تو خیال بافی میکنی؟

سلام مرضی جون. یعنی شانس اوردی تو کامنت بعدی گفتی اشتباه کردی. قشنگم تو چطور با نخوندن حداقل پنج شش ماه از دلنوشته هام همچین قضاوتی کردی؟!!!!! یادمه یکبارم تو یه وبلاگ دیگه ام از میزان دلتنگیم به پدرم نوشته بودم اما بدون نام بردن واضح از ایشون. اصلا بدون اینکه اون لحظه دلتنگی من جنسیتی داشته باشه، درست مثل همین پست. یه اقایی امد و من و متهم کرد به خیانت به همسرم و به لجن کشیدن جامعه. خواستم بگم کاش قبل از ابراز نظرمون یکم بیشتر کندوکاوش کنیم و با چندتا جمله نزنیم نا به حق طرف رو ناکار کنیم.
من اینجا هیچ داستان فانتزی و خیالی نمی نویسم مگر تو خواب دیده باشم که یه جورایی تو متنم نشون می دم که خواب بوده. به هیچ عنوان دروغ نمی نویسم چون شکر خدا خیلی خیلی کم پیش امده تو زندگی واقعسم حتی بخوام دروغ بگم. کلا دوست ندارم از دردهام و زوایای پنهان قلبم صریح بنویسم. شاید چون کمی درونگرام و گاها یه جوری می نویسم که بعدها خودم با خوندنشون خاطره ی اون روز بخصوص رو بیاد بیارم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد