معمولا شب جایی نمی مونم و وقتی جای خوابم عوض بشه کلا ارامش روحی و روانیم هم می ریزه. حتی تو خونه خودم دوست ندارم از بالش یا لحاف مهمان استفاده کنم و حتما باید سرم رو روی بالش خودم بگذارم و لحاف خودم رو بندازم روم. اما دیشب بخاطر ثبت نام دانشگاه و تنها نگذاشتن بچه ها، مجبور شدیم شب رو جایی بخوابیم که فرداش خیلی زود حرکت کنیم تا کارهامون به موقع تمام بشه. آخ از سر و صدای بی امان مردم داخل کوچه اونم حوالی نیمه شب و یک بامداد و هواپیماهایی که می تونم به جرات بگم هر یک ربع یکبار با اون صدای وحشتناکشون اوج می گرفتن و من خسته ی کم خواب رو که همینطوری بخاطر تغییر شرایط خوابم کل وجودم معذب بود رو با تپش قلب بیدار می کردن! خوبه بیلیط هواپیما اینقدر گرون شده اما را به را هواپیما بود که اوج می گرفت! از شدت کسری خواب دوشب پیش سردرد بدی داشتم جوری که من قرص نخور، یه استامنیفن کدئین رو با معده ی خالی خوردم و به نیم ساعت نکشیده معجزه شد و حالم روبراه. دیشب در تمام مدت داشتم فکر می کردم واقعا چقدر از نعمت های زندگیمون لابلای زندگی روتین و همیشگیمون عادی می شن بی اینکه حواسمون باشه نبودشون تا چه حد می تونه مخل آسایش روح و روان و جسممون باشه. امشب برخلاف تک تک شبای این 240 روز گذشته قدردان آرامش محل سکونتمون هستم و دل دادم به صدای آروم نفس های بچه ها و مهربون همسر که گهگاهی با صدای ماشین های تو اتوبان درهم آمیخته می شن. 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد